گردانی که با اسلحه‌های بی‌سوزن عملیات کرد/تجربه دلهره محشر در جنگ

به نقل از سایت اخبار انقلاب و دفاع مقدس :    

به گزارش خبرنگار خبرگزاری مهر، شاید «سعید پاسبانی» را هیچکس نشناسد، ولی او می‌گوید خودش و دیگر جانبازان دوران دفاع مقدس حسابی انگشت‌نما شده‌اند! تا حدی که مجبورند جانبازیشان را پنهان کنند و نگذارند کسی بفهمد روزی، روزگاری برای دفاع از این کشور و باورهایی که داشته و دارند جانشان را کف دستشان گذاشته‌اند. او که تا مرز شهادت رفته و برگشته، مغزش شدیداً آسیب دیده و یکی از چشمهایش را از دست داده، اظهار می‌کند سخت‌ترین چیز برایش در زندگی این است که در برابر مردمی قرار بگیرد که تصور می‌کنند عامل این نابهنجاریها و فسادها و بحرانهای اقتصادی و... کشور او و دیگر همرزمانشان بوده‌اند. می‌گوید مردم تصور می‌کنند چون جانبازیم، «نانمان در روغن است»، در حالی که با سه بچه نه ماشینی دارم و نه کسی به ما وامی برای خرید خانه و... داده است و نه امکاناتی داریم که دیگران ندارند. او از مواجهه با مردمی که از او درباره درصد جانبازی و وضعیت مالی‌اش می‌پرسند فراری است. می‌گوید: «از دوستان و آشنایان هر کسی مرا می‌بیند می‌پرسد چند درصدی و چقدر می‌گیری؟! آنها مرا با جانبازان دیگر مقایسه می‌کنند. می‌گویند فلانی فلان‌ درصد جانبازی دارد و از بناید شهید بهمان‌قدر حقوق می‌گیرد و خانه و ماشین و... گرفته است، تو چه داری؟! الآن چند سالی است که با کسانی که این حرف‌ها را می‌زنند تند برخورد می‌کنم، طرف تا این‌ حرفها را می‌زند، می‌گویم اگر می‌خواهی با من صحبت می‌کنی و تحویلت بگیرم و صورتم را آن‌طرف نکنم و نروم، از این چیزها نپرس و از این حرفها با من نزن! چون من برای مادیات به جنگ نرفته‌ام.»

پاسبانی فقط یک نمونه از بازمانده‌های دوران جنگ است که در مواجهه با جامعه، سیاست و فرهنگ عمومی امروز خود را دچار مشکلاتی می‌بیند که نتیجه‌ای جز افسردگی و انزوا ندارد. پاسبانی می‌گوید: «بارها و بارها شده حتی نمی‌توانم سر قبر رفقای شهیدم بروم. بسیاری از اوقات روزهای وسط هفته می‌رود که شلوغ نباشد و وقتی به امامزاده می‌رسم، از دور، دزدکی نگاه می‌کنم تا اگر خانواده یا فامیل‌های شهید آنجا باشند، خودم را نشان ندهم. چرا باید اینطور باشد؟ مگر من آن‌ها را از پشت زده‌ام یا بی‌احترامی به خانواده‌هایشان کرده‌ام؟ دلیلش این است که می‌گویند این‌ها رفتند و نتیجه کارشان شد این! بدترین وضعیت برای ما این است که ما الان در این جامعه جایی نداریم؛ گاهی فکر می‌کنم یک جانباز در شرایط امروز از آدمی که ۲۰ سال در زندان حبس کشیده است هم بدنامتر است و به شکل بدتری در جامعه انگشت‌نما شده است.» 

گفت‌وگو با جانباز سعید پاسبانی دشوار بود، اگر چه او با روی باز و گرمترین برخوردها ما را پذیرفت، ولی حرفهایی زد که بسیاری از آنها امکان انتقال از طریق رسانه را نداشت، و برای ما جز خجالت چیزی باقی نگذاشت. او نماینده نسلی است که کم کم در حال فراموش و حذف شدن است، نسلی که آرمانهای انسانی و ارزش‌های اخلاقی و دینی تا عمق جانشان نفوذ کرده ولی جایی برای عرضه و بروز و ظهور پیدا نکرده‌اند. در این شرایط آنها حسی شبیه «وصله ناجور» دارند و مواجهه با آنها به شکل پررنگی حاوی «اتهام» است؛ اتهامی نه تنها برای گناه ناکرده، بلکه به خاطر ارتکاب به ثوابی که امروز بعد از ۳۰ سال در حال کباب کردن خودشان است. گفت‌وگو با این جانباز دفاع مقدس در دو بخش مجزا در خبرگزاری مهر منتشر می‌شود. این بخش نخست این گفت‌وگو است:

آقای پاسبانی، اگر موافقید از ابتدای جنگ شروع کنیم. خبر آغاز جنگ چطور به شما رسید و چه شد که تصمیم گرفتید به جبهه بروید؟

زمانی که جنگ آغاز شد، یعنی سال ۵۹ ما ساکن «رباط کریم» بودیم. یک روز در حیاط خانه‌مان در رباط‌کریم نشسته بودیم که دیدیم یک جنگنده سیاه در ارتفاع خیلی پایینی آمد و با سرعت زیاد از بالای سر ما رد شد؛ طوری که ما فکر کردیم الآن به ساختمان چند طبقه رباط کریم می‌خورد و سقوط می‌کند. یکی دو ساعت بعد، یکی از هم‌محلی‌هایمان آمد و خبر آغاز جنگ را به ما داد؛ گفت یکسری هواپیما آمدند و فرودگاه مهرآباد را بمباران کردند و چون او در نزدیک فرودگاه مهرآباد بوده خودش با چشم دیده بود.

آن زمان چندساله بودید؟

۱۵ یا۱۶  سالم بود.

چه‌زمانی و چطور به این نتیجه رسیدید که باید به جبهه بروید؟

چند ماهی گذشت تا اینکه در سال ۶۰ ما یک روز با پدر و مادرم و خانواده یکی از اقوام به طور دسته‌جمعی به شهریار و برای زیارت به امامزاده «بی‌بی سکینه» رفتیم. وقتی در امامزاده بودیم شهیدی را برای تشییع و دفن به آنجا آوردند. من ناخواسته وارد مراسم تشییع شدم و از آنجا به سرم زد که به جبهه بروم؛ این تصمیم را با والدینم مطرح کردم ولی هر کاری می‌کردم نمی‌توانستم پدر و مادرم را راضی کنم. از تابستان سال ۶۰ تا تابستان سال ۶۱، تقریا هر شب نمی‌خوابیدم تا به طور پنهانی انگشت مادرم را زیر رضایت‌نامه بزنم. به این ترتیب که هر شب مادرم خوابش می‌برد با خودکار استامپ درست می‌کردم و می‌آمدم انگشت مادرم را زیر رضایت‌نامه بزنم، ولی هر بار مادرم از خواب می‌پرید و موفق نمی‌شدم. بعد از آن تکرار مداوم این اتفاق مادرم آن یک سال را همیشه نشسته می‌خوابید!

راه دیگری نبود؟

دوستانم می‌گفتند خودت انگشت بزن! ولی من دلم راضی نمی‌شد، می‌گفتم شاید آنجا گیر بیفتم. همچنین می‌خواستم اگر فرداروزی کشته یا مجروح شدم یا هر بلایی سرم آید، لااقل انگشت مادرم پای برگه باشد، ولو اینکه من به زور این کار را کرده باشم.

بالاخره چطور راضی شدند؟

راستش هیچ‌وقت به طور کامل راضی نشدند و من به نوعی آنها را در عمل انجام شده قرار دادم. یک بار در سال ۶۱ دزدکی از خانه فرار کردم تا بروم جبهه، ولی پدر و مادرم به پادگان امام حسین(ع) آمدند مرا برگردانند.

از تابستان سال ۶۰ تا تابستان سال ۶۱، تقریا هر شب نمی‌خوابیدم تا به طور پنهانی انگشت مادرم را زیر رضایت‌نامه بزنم. به این ترتیب که هر شب مادرم خوابش می‌برد با خودکار استامپ درست می‌کردم و می‌آمدم انگشت مادرم را زیر رضایت‌نامه بزنم، ولی هر بار مادرم از خواب می‌پرید و موفق نمی‌شدم. بعد از آن تکرار مداوم این اتفاق مادرم آن یک سال را همیشه نشسته می‌خوابید!

یادم هست که در تاریخ ۴ بهمن ۶۱ بود دروغکی به مادر و پدرم گفتم که داریم برای تدارکات می‌رویم جبهه و بین ۴ روز تا یک هفته هم بیشتر طول نمی‌کشد و می‌رویم و زود برمی‌گردیم. آنها هم راضی شدند و اجازه دادند. ولی رفتیم و ۳ ماه بعد برگشتم!

پس اولین اعزامتان به جبهه در سال ۶۱ بود؛ کجا رفتید و از کدام یگان اعزام شدید؟ 

 اولین بار به «چنانه» یعنی بین سایت ۴ و ۵ تیپ حضرت سیدالشهدا(ع) رفتیم. من عوض گردان علی‌اصغر(ع) بودم. در حقیقت ما برای عملیات والفجر مقدماتی رفته بودیم که ۲، ۳ ساعت بعد از آغاز عملیات، آمدند گفتند این بخش از عملیات کنسل شده است.

عملیات والفجر ۱ هم در تاریخ ۲۳ فروردین سال ۶۲ به جبهه رفتم و باز ۳ ماه در جبهه بودم و برگشتم.

بعد از این اعزام، عضو بسیج شدم و تا اواخر خرداد ۶۳ چند باری به جبهه اعزام شدم. مثلا در بهمن‌ماه ۶۲ با ۴ نفر از بسیجی‌های دیگر همراه هم اعزام شدیم، پنج نفر بودیم که با هم از محله‌مان اعزام شدیم که آن ۴ نفر در عملیات خیبر در طلائیه شهید شدند.

آن زمان هم در تیپ حضرت سیدالشهدا(ع) بودید؟

نه. اعزام برای عملیات خیبر را از کرج اقدام کردیم و در تیپ حضرت حبیب بن مظاهر(ع)، گردان ۱ گروهان ۱ حضور داشتیم. از کل این گروهان حدود ۳۰، نفرمان سالم برگشتیم و بقیه یا شهید شدند یا مجروح و اسیر. چند شهید مفقود هم داشتیم که سال‌ها بعد جنازه‌شان پیدا شد و برگشت. فرمانده تیپ حبیب بن مظاهر(ع) «حمید گلکار» و فرمانده گردان ما «ابوذر خدابین» بود.

ما ۴ شب به طور مداوم به خط زدیم ولی نمی‌توانستیم خط را بشکنیم و کار شدیداً سخت شده بود. شب سوم یا چهارم بود که «ابوذر خدابین» که فرمانده گردان ما بود، دستش مجروح شد و من هیچ‌وقت آن ساعات از ذهنم بیرون نمی‌رود.

شما در این عملیات مجروح نشدید؟

درباره من خیلی شایعه درست شد! در عملیات والفجر ۱ شایعه کرده بودند که پایم قطع شده است! در خیبر هم شایعه کردند که یک تیر به سرم خورده و شهید شدم!

عمدی بود یا اشتباه می‌گرفتند؟

شایعه والفجر ۱ را نمی‌دانم. ولی در مورد خیبر فهمیدم از کجا ناشی شده بود. ۳، ۴ ماه بعد از اینکه تسویه کردیم و آمدیم یک نفر آمد پیش من و دیدم که می‌خواهد یک حرفی بزند ولی «مِن مِن» می‌کند! گفت می‌خواستم بابت آن قضیه عذرخواهی کنم! گفتم کدام قضیه؟ مدام «من من» می‌کرد و در نهایت گفت «خیبر»! گفتم چطور؟ گفت اوایل عملیات من یکی از نیروهای اصفهانی را دیدم که خیلی شبیه تو بود و تیر به سرش خورده بود و شهید شده بود. من هم به هر کسی رسیدم گفتم فلانی شهید شده است.

مسئله این بود که این شایعه به مادر و پدرم رسیده بود و گویا وضعیت پدرم بسیار وخیم شده بود. می‌گفتند تا حدود ۱۰ روزی که طول کشیده بود من به خانه بیایم، فقط گریه می‌کرده؛ نه صحبت می‌کرده و نه غذا می‌خورد.

روی همین عملیات خیبر کمی تمرکز کنیم. شما دقیقا کدام منطقه بودید؟

ما طلاییه بودیم که می‌شود سمت چپ و جنوب غربی مجنون.

مهمترین خاطراتی که از خیبر در یادتان مانده چیست؟

خاطرات و صحنه‌های عجیبی دیدم که برخی از آنها من را افسرده کرده بود و باعث می‌شد کابوس ببینم. یکی از همان روزهای عملیات ما ۱۰، ۱۵ نفر بودیم که از همه بچه‌های دیگر جلوتر آمده بودیم و در یک کانال مستقر شده بودیم. لودرهای ما آمدند و به موازات کانال‌های عراقی، یعنی حدود ۵۰ متر جلوتر از کانالها خاک‌ریز زدند و از بغل آن‌ها را بستند که امن باشد. همه این‌ها در حین انجام عملیات صورت می‌گرفت. تا آن زمان هیچ توپ و خمپاره‌ای به سمت ما نمی‌آمد، چون نیروهای دشمن از حضور ما در آنجا خبر نداشتند. کمی بعد یک هلی‌کوپتر عراقی ۲، ۳ بار نزدیک ما آمد پشت سر ما به تانکهایی که در باتلاق مانده بودند راکت پرت می‌کرد. من و یکی دیگر از بچه‌ها آرپی‌جی زن بودیم و چون دیدیم هلی کوپتر در ارتفاع خیلی پایینی حرکت می‌کند ۲، ۳ باز به سمت آن آرپی‌جی زدیم. اما باد ملخ هلی‌کوپتر آنقدر قوی بود، قبل از اینکه موشک آر پی ‌جی به هلی کوپتر برسد، آن را منحرف می‌کرد. بعد از اینکه هلی‌کوپتر از آنجا رفت، دیدیم که دشمن شروع کرد به آتش ریختن به سمت ما. یعنی هلی کوپتر به آنها اطلاع داده بود که این سمت خاکریز هم نیروهای ایرانی هستند. به هر حال ما را به طور وحشتناکی زیر آتش گرفتند؛ من یک همکلاسی به اسم «محمدرضا صیدی» داشتیم که در پایگاه بسیج هم با ما بود، ما از صبح در دو طرف کانال به یک شکل ثابت تقریباً روبروی هم نشسته بودیم، من پشت به عراقی‌ها بودیم و او رو به عراقی‌ها. من نمازم را خواندم و بعد از چند دقیقه به محمدرضا گفتم بیا جاهایمان را عوض کنیم تا کمی خستگی‌مان در برود. وقتی جاهایمان را عوض کردیم، شاید پنج ثانیه هم نشد که یک خمپاره به کانال آمد و دود و گرد و خاک همه جا را گرفت. وقتی گرد و خاک‌ها خوابید دیدم از دهان محمدرضا خون جاری شده و در حال لرزیدن و جان دادن است. بچه‌ها را صدا زدم که بیایند کمک تا او را ببریم عقب ولی دیدم هیچ‌کسی واکنشی نشان نمی‌دهد، بلند شدم و به اطراف رفتم و عقب‌تر آمدم و به خاک‌ریز رسیدم که کمک بیاورم، هر چه نگاه کردم، ‌دیدم آدم زنده‌ای وجود ندارد و همه شهید شده بودند! حالت عجیبی داشتم؛ بین خاک‌ریز و کانال حدود ۵۰ متر فاصله بود و این فاصله از جسد شهدا سیاه شده بود!

تانک‌های ما وقتی می‌ایستادند، نیروهای ما تلاش می‌کردند سوار آنها بشوند و یکسری در حال سوار شدن پایشان لای شنی می‌ماند و قطع می‌شد. هوا تاریک شده بود و دید بسیار کم بود. موقعی که هواپیما می‌آمد یک‌دفعه تانک‌ها ترمز می‌گرفتند. حدود ۱۰، ۲۰ نفر مجروح و آدم سالم روی تانک‌ها بودند و وقتی تانک ترمز می‌گرفت اینها پرت می‌شدند جلوی تانک و روی زمین می‌افتادند و نای بلند شدن نداشتند؛ بعد دوباره تانک گاز می‌داد تا با سرعت از منطقه دور شود، و در این حین بچه‌ها زیر شنی یا کفی تانک می‌مانند و مانند یک ورق کاغذ می‌چسبیدن روی زمین!

حدود ۲ کیلومتر راه آمدم و رسیدم به سه راهی، یک پت(باند) هلی‌کوپتر آنجا بود به عرض ۱۰ متر و طول حدودی ۷ کیلومتر. سمت چپش باتلاق بود و سمت راستش هم آب گرفته بود. وقتی به آنجا رسیدم دیدم از حدود ارتفاع ۳۰ سانتی‌متری تا ارتفاع حدود ۲، ۳ متری، پر از رد تیرهای رسام دوشکا و تیربارهای دشمن است و کل فضا با این تیرها پر شده است. نزدیک غروب شده بود و هوا گرگ‌ومیش. لشکر پیاده مکانیزه عراق به حدود ۱۰۰، ۱۲۰ متری ما رسیده بود و فضا مثل روز محشر بود. یعنی اگر مادری با بچه‌اش در آنجا بود، نوازدش را زمین می‌انداخت و خودش فرار می‌کرد. در همان حین فیلم‌برداری را دیدم که ترک یک موتور، تصویر می‌گرفت، آنها زمین خوردند و فیلمبردار دوربینش را رها کرد و فرار کرد. هر کسی را می‌دیدی، به‌نوعی در حال فرار بود. بسیاری از نیروهای ما مهماتشان تمام شده بود و فرار می‌کردند. من با چند نفر دیگر آمدیم روی پت افتادیم. یک‌دفعه دیدیم هواپیمای عراقی از ته این پت که ۷، ۸ کیلومتر بود شروع ‌کرد تیرباران کردن؛ مستقیم به سمت ما می‌آمد و همه را با کالیبر می‌زدند.

تانک‌های ما وقتی می‌ایستادند، نیروهای ما تلاش می‌کردند سوار آنها بشوند و یکسری در حال سوار شدن پایشان لای شنی می‌ماند و قطع می‌شد. هوا تاریک شده بود و دید بسیار کم بود. موقعی که هواپیما می‌آمد یک‌دفعه تانک‌ها ترمز می‌گرفتند. حدود ۱۰، ۲۰ نفر مجروح و آدم سالم روی تانک‌ها بودند و وقتی تانک ترمز می‌گرفت اینها پرت می‌شدند جلوی تانک و روی زمین می‌افتادند و نای بلند شدن نداشتند؛ بعد دوباره تانک گاز می‌داد تا با سرعت از منطقه دور شود، و در این حین بچه‌ها زیر شنی یا کفی تانک می‌مانند و مانند یک ورق کاغذ می‌چسبیدن روی زمین! این‌ها چیزهایی است خودم با چشم خودم دیده‌ام؛ شاید حدود ۹۰ نفر از نیروهای ما زیر تانک ماندند و شهید شدند.

دیدن این صحنه‌ها تاثیرات خیلی بدی روی من گذاشت. تا ۶، ۷ ماه پس از این اتفاق، من هر شب کابوس محاصره می‌دیدم و خواب و خوراک نداشتم. آن تصاویر و عذابهای روحی زندگی را برایم مثل جهنم کرده بود.

این‌ گروه از رزمندگان چرا در چنین وضعیتی وحشتناکی گرفتار شده بودند؟

دشمن آنها را قیچی کرده بود و محاصره شده بودند؛ یعنی در یک منطقه بزرگ همه بدون مهمات گیر کرده بودند و توان دفاع هم نداشتند؛ چه نیروی پیاده چه تانک‌ها! حتی امکان رساندن تدارکات و آب هم نبود و نیروی پشتیبانی جدیدی هم نرسیده بود.

اگر جایتان را با دوستان عوض نمی‌کردید، احتمالاً ما امروز داشتیم با دوستتان مصاحبه می‌کردیم و شما جای او شهید شده بودید!

بله، تقریباً ما به هم چسبیده بودیم. فاصله‌ای بینمان نبود. اما او شهید شد و ما ماندیم.

پس در آن کانال که گفتید حدود ۱۵ نفر بودید، همه در یک آن شهید شدند و فقط شما زنده ماندید؟

بله، حتی برخی از آنها صورتشان روی کمر نفر کناری افتاده بود. یعنی وقتی شهید شده بودند، به صورت دوزانو نشسته بودند و صورتشان افتاده بود روی کمر نفر کناری.

برخی جاها را هم این‌قدر مستقیم با گلوله تانک زدند که انگار یک کمپرسی خاک روی بدن شهدا ریخته‌اند.  یکسری از اجساد که بخشی از آنها بیرون خاک بودند مشخص بود، ولی بقیه زیرخاک‌ها مانده بودند.

شما تصور کنید که در آن فضای یک کیلومتری ۲۲ تانک عرض آن را پر کرده بود و روبه‌روی ما قرار داشتند. اکثر این تانک‌ها هم یا ۴ لول ضد هوایی رویشان بود و مدام شکلیک می‌کرد و یا دوشکا روی آنها بود.

فضای ترس و دلهره در آنجا واقعا عجیب بود. بسیاری از کسانی که می‌شناسمشان فرار می‌کردند، حتی جوری بود که یادم هست به برخی از آنها می‌گفتم سر برانکارد این مجروح را بگیرید، ولی این کار را نمی‌کردند، و از ترس اینکه گلوله‌ بخورند فرار می‌کردند. به همین دلیل می‌گویم صحرای محشر بود؛ همه فقط می‌خواستند جان خودشان را نجات دهند. شرایط بسیار بدی حاکم بود. هیچ‌کس و هیچ امکاناتی برایمان نمانده بود؛ انگار ما را دست‌خالی برده بودند و آنجا رها کرده بودند.

در واقع به نوعی مقابله تانک با نفر بود. خاک‌ریزی هم که لودرهای ما در آنجا زده بودند به آن صورت خاک‌ریز بلند و مستحکمی نبود؛ کوتاه و نسبتاً باریک بود. یعنی اگر دو متر و نیم ارتفاع خاک‌ریز بوده باشد - که این‌قدر هم نمی‌شد - بازده مفیدش فقط ۱ متر پایین خاکریز بود که ضخیمتر و مستحکمتر است. چون وقتی بالا می‌رود نازک‌تر می‌شود و مقاومتش در برابر گلوله مستقیم تانک، کمتر می‌شود.

فضای ترس و دلهره در آنجا واقعا عجیب بود. بسیاری از کسانی که می‌شناسمشان فرار می‌کردند، حتی جوری بود که یادم هست به برخی از آنها می‌گفتم سر برانکارد این مجروح را بگیرید، ولی این کار را نمی‌کردند، و از ترس اینکه گلوله‌ بخورند فرار می‌کردند. به همین دلیل می‌گویم صحرای محشر بود؛ همه فقط می‌خواستند جان خودشان را نجات دهند. شرایط بسیار بدی حاکم بود. هیچ‌کس و هیچ امکاناتی برایمان نمانده بود؛ انگار ما را دست‌خالی برده بودند و آنجا رها کرده بودند.

به اضافه اینکه ۴ شب بود که هر شب حدود ۵۰ کیلومتر راه رفتن توأم با دویدن پشت هم داشتیم و در شب چهارم وارد عمل شده بودیم. حساب کنید چه انرژی داشتیم و چه انرژی‌ای از ما صرف شده بود. حتی در همان شب چهارم من که به پایم گاز و باندی بسته شده بود و شاید حتی ۱۰۰ گرم هم وزن نداشت آن را باز کردم و بیرون انداختم که توانم کمتر از آنچه هست نشود. چون واقعا دیگر قدرتی برای راه رفتن نداشتیم. من تلاش می‌کردم با آخرین سرعتم بدوم، ولی مثل یک پیرمردی شده بودم که به زور راه می‌رود.

پست سازمانی شما همان آرپی‌جی زن بود؟

بله، هم در والفجر ۱ و هم خیبر آرپی‌جی زن بودم. این دو عملیات هم حدود ۱۰ ماه با هم فاصله داشتند و من در آن زمان این وظیفه روی دوشم بود.

البته قبلا گفتم در عملیات خیبر من در تیپ حبیب بن مظاهر(ع) بودم ولی در عملیات والفجر ۱ در تیپ حضرت سید الشهدا (ع) و گردان حضرت علی اصغر(ع).

پس با همه کش و قوس‌هایی که برای رضایت گرفتن از والدین داشتید، بالاخره از سال ۶۲ دیگر رسما رزمنده شدید؛ برای اعزام‌های بعدی دیگر مقاومتی نکردند؟

آن سالی که رضایت نمی‌دادند بروم جبهه من از فکر جبهه اصلاً نتوانستم درس بخوانم و رد شدم!

کلاس چندم بودید؟

سال آخر بود؛ یعنی کلاس چهارم دبیرستان آن زمان. ولی یک تجربه بزرگ در همان اولین عملیات (والفجر ۱) برایم اتفاق افتاد. در آن عملیات بودیم که یک‌دفعه دیدم یک موشک دارد سوت می‌کشد و سمت من می‌آید؛ اینکه خمپاره یا کاتیوشا بود را نمی‌دانم. دیدم صدای سوت می‌آید. ستون ما پایین یک تپه بود و ما دراز کشیدیم روی زمین خمپاره آمد و ما را از زمین چندین متر بلند کرد و حدود ۲ متر آن‌طرفتر زد به زمین؛ تا آمدیم بلند شویم، دومی‌اش هم آمد و با ما همین کار را کرد. اصلا خیلی عجیب بود. روی هوا که بودم به طور خیلی شفاف و واضح چهره مادرم آمد جلوی چشمم و دیدم که دارد گریه می‌کند! بعد از آن برای اعزام‌های بعدی یک تجربه‌ای شد که دیگر روال قضیه مقاومت والدین را برگرداند و مشکلات تا حد زیادی حل شد.

برویم سراغ عملیات والفجر ۱. آن زمان در کدام منطقه بودید؟

ما در منطقه شمال فکه، پاسگاه شرهانی بودیم و اهداف گردان ما هم ارتفاعات ۱۱۲، ۱۱۴ و ارتفاع کله‌قندی بود.

از این عملیات چه خاطره‌ای را برایمان می‌گویید؟

گردان ما یعنی «علی اصغر(ع)» بهترین گردان تیپ بود و حتی بهترین گروهان هم گروهان ما یعنی «بعثت» بود؛ این چیزی بود که همه می‌گفتند، نه اینکه من بخواهم بگویم. ما ۳۶۰ نفر بودیم که در رزم‌های شبانه و یا در طی روز که کار و تمرین می‌کردیم، همیشه در کمترین زمان با هم به خط می‌شدیم و با هم به چادر برمی‌گشتیم و همه چیزمان روی برنامه و نظم بود. خیلی گردان هماهنگی بودیم.

تمام سوزن‌های آرپی‌جی‌ها و تیربارها و اسلحه‌ها را درآورده بودند و جالب آنکه هیچ‌کس هم خبردار نشده بود! این نشان می‌دهد که کسی یا کسانی که این کار را کرده بودند یا خودشان مقام بسیار بالایی داشتند یا با هماهنگی مقامات رده بالا توانسته بودند این کار را بکنند! چون آنها توانسته بودند به تمام چادرها نفوذ کنند و مکانهایی که اسلحه‌ها را نگهداری می‌کردند نفوذ کنند و سر فرصت به طور کامل همه سوزن‌ها را درآورند.

در عملیات والفجر یک وقتی به منطقه عملیاتی رسیدیم، دیدیم هیچ‌کدام از «آرپی‌جی»‌ها و «تیربار»های ما شلیک نمی‌کند! خود من وقتی کلی با آرپی‌جی کلنجار رفتم و دیدم کار نمی‌کند، سر آخر قبضه‌ی آرپی‌جی را از بالای تپه به پایین پرت کردم!

چرا شلیک نمی‌کرد؟

ستون پنجم! تمام سوزن‌های آرپی‌جی‌ها و تیربارها و اسلحه‌ها را درآورده بودند و جالب آنکه هیچ‌کس هم خبردار نشده بود! این نشان می‌دهد که کسی یا کسانی که این کار را کرده بودند یا خودشان مقام بسیار بالایی داشتند یا با هماهنگی مقامات رده بالا توانسته بودند این کار را بکنند! چون آنها توانسته بودند به تمام چادرها نفوذ کنند و مکانهایی که اسلحه‌ها را نگهداری می‌کردند نفوذ کنند و سر فرصت به طور کامل همه سوزن‌ها را درآورند. سوال این است که چرا هیچ‌کسی مانع آنها نشده؟ اگر شبانه این کار را کرده‌اند، پاسبخش و مسئول شب و نگهبانان چه می‌کردند؟ اصلا چطور وقت کرده بودند این همه اسلحه را باز و بسته کنند؟! تازه آن هم از بهترین گردان‌های عمل‌کننده جنگ!

حالا با این وضعیت شما چطور باید مقابل دشمن مقاومت کنید؟ می‌خواهید با کلاش به جنگ دشمنی بروید که اسلحه‌اش ۷ کیلومتر برد مفید دارد؟ می‌خواهید با کلاش مقابل ضد هوایی شلیکا مقاومت کنید؟ ضدهوایی‌ای که فقط فشنگش یک وجب است و ۱۲ کیلومتر آن طرفتر را می‌زند! چنین چیزی دیگر تفنگ نیست، توپ است و ما با کلاشینکف با آنها جنگیدیم و بچه‌های ما خیلی مظلومانه به شهادت رسیدند.

مجروحیت‌ چشمتان مربوط به این عملیات است؟

نه، برای جای دیگر است. 

پایان بخش اول؛ ادامه دارد...

170
0 0

لینک های مفید

طراحی لوگو دراصفهان

بروزترین بانک اطلاعات مشاغل

کرم پودر

سنگ برای قرنیز ساختمان

لوازم یدکی اس دبیلیو ام SWM

معرفی برترین رمان ها


$(window).load(function () { 'use strict'; function activeStickyKit() { $('[data-sticky_column]').stick_in_parent({ parent: '[data-sticky_parent]' }); // bootstrap col position $('[data-sticky_column]') .on('sticky_kit:bottom', function (e) { $(this).parent().css('position', 'static'); }) .on('sticky_kit:unbottom', function (e) { $(this).parent().css('position', 'relative'); }); }; activeStickyKit(); function detachStickyKit() { $('[data-sticky_column]').trigger("sticky_kit:detach"); }; var screen = 768; var windowHeight, windowWidth; windowWidth = $(window).width(); if ((windowWidth < screen)) { detachStickyKit(); } else { activeStickyKit(); } // windowSize // window resize function windowSize() { windowHeight = window.innerHeight ? window.innerHeight : $(window).height(); windowWidth = window.innerWidth ? window.innerWidth : $(window).width(); } windowSize(); // Returns a function, that, as long as it continues to be invoked, will not // be triggered. The function will be called after it stops being called for // N milliseconds. If `immediate` is passed, trigger the function on the // leading edge, instead of the trailing. function debounce(func, wait, immediate) { var timeout; return function () { var context = this, args = arguments; var later = function () { timeout = null; if (!immediate) func.apply(context, args); }; var callNow = immediate && !timeout; clearTimeout(timeout); timeout = setTimeout(later, wait); if (callNow) func.apply(context, args); }; }; $(window).resize(debounce(function () { windowSize(); $(document.body).trigger("sticky_kit:recalc"); if (windowWidth < screen) { detachStickyKit(); } else { activeStickyKit(); } }, 250)); });