پول بلیط قطار برای جبهه رفتن نداشتیم، پیاده مان می کردند

به نقل از سایت اخبار انقلاب و دفاع مقدس :    

به گزارش خبرنگار مهر، مسعود دقیقی از رزمنده‌های بسیجی دوران دفاع مقدس بوده که از نوجوانی، یعنی از حدود ۱۳ سالگی به جبهه رفته است. او در سن حدود ۱۵ سالگی افسر عملیات شده و بعدها فرماندهی گردان را هم بر عهده داشته است. او از نزدیکترین نیروهای بسیجی به سردار شهید احمد کاظمی بوده است و خاطرات بسیاری از همراهی با این سردار شهید و دیگر سرداران جنگ تحمیلی دارد. دقیقی برادر سه شهید است و مشاهداتش از وقایع جنگ هشت‌ساله در کمتر رسانه یا منبعی بیان شده است. او از زوایایی کمتر دیده شده به جنگ تحمیلی می‌نگرد و روایتش از آن واقعه عظیم واجد نکاتی بدیع است. دقیقی بخشی از این ناگفته‌ها را در گفت‌وگوی پیش‌رو و در قالب پرونده «جنگ بی‌تعارف» سرویس فرهنگی خبرگزاری مهر بیان کرده است. بخش نخست این گفت‌وگو پیشتر منتشر شد و حالا بخش دوم و پایانی آن در ادامه می‌آید: 

یکی دیگر از مسائلی که همواره در جنگ تحمیلی بحث برانگیز بوده، تعامل‌ها و تقابلهایی بوده که بین ارتش و سپاه وجود داشته است. با توجه به اینکه با فرماندهان بزرگ جنگ در ارتباط و تعامل بودید چه تحلیلی از این موضوع دارید؟

عملیات «بیت‌المقدس» در خرمشهر اولین و تنها عملیاتی بود که ارتش و سپاه مشترکاً وارد عملیات شدند. وقتی می‌گوییم سپاه باید بدانیم که در آن دوران بدنه سپاه همین نیروهای بسیجی بودند که ما هم جزوشان بودیم. در آن زمان خود سپاه آنقدر نیرو نداشت، بلکه نیروهای بسیج را به‌عنوان نیروهای سپاه منظور می‌کردند. مثلاً در همان زمان عملیات بیت المقدس می‌دیدی یک گردان هست که فرمانده گردان یک ارتشی است، معاونش یک پاسدار است! یا مثلا یک گروهان بسیجی و یک گروهان ارتشی با هم تلفیق شده بودند و یک گردان را شکل می‌دادند. این روش و تلفیق به نظر من روش درستی نبود، چون فرماندهان معمولا نمی‌توانستند از نیروهای ناهمگنِ کنار هم درست بهره‌برداری کنند و معمولا نوعی عدم انسجام و هماهنگی در کار ایجاد می‌شد. به همین دلیل هم در مراحل بعدی جنگ، کار به نوعی تقسیم‌بندی شد و معمولاً آفند (عملیات و تک) برای سپاه بود و پدافند (پشتیبانی و توپخانه و دفاع از مناطق آزاد شده) توسط آتش توپخانه و هوانیروز برای ارتش بود. خاطرم هست در عملیات والفجر ۴ من که حدود ۱۴ یا ۱۵ سال سن داشتم در قرارگاه حمزه به‌اصطلاح افسر عملیات بودم و در اتاق جنگ رفت‌وآمد می‌کردم. در اتاق جنگ یک افسر ارتشی بود که تاکید داشت خوب است که سپاه آفند کند و ارتش پدافند را انجام دهد.

بدین‌ترتیب شما اگر بررسی کنید می‌بینید که ما در عملیات‌های عمده‌ای که داشتیم، نیروهای بسیج و سپاه خط‌شکن بودند، عملیات می‌کردند، مواضع را می‌گرفتند، تثبیتش می‌کردند و آن را تحویل ارتش می‌دادند. این اتفاق بارها افتاد و مشکلی هم پیش نیامد، تا اینکه عملیات بدر شد و برای نمونه یکی از آن تلفیق‌های ارتش و سپاه در حین عملیات اتفاق افتاد. ما آن زمان در منطقه جزیره مجنون بودیم. صبح روز دوم عملیات بود که به یکباره دیدیم لشگر ۲۱ حمزه که متعلق به ارتش است، با آن‌همه امکانات ضد زره، آمدند آنجا. متأسفانه به خاطر حجم تجهیزاتشان در منطقه‌ای محدود و کوچک، وقتی هواپیماهای عراقی آمدند و شروع کردند به بمب ریختن در آن منطقه، ما تلفات زیادی دادیم؛ چون بمبها هر جا ریخته می‌شد بر سر نیروهای ما فرود می‌آمد. چون منطقه بسیار کوچک بود و هیچ پوششی هم وجود نداشت. به هر حال از اختلاط فرماندهی میان ارتش و سپاه و همچنین عدم توفیق بچه‌های لشکر امام حسین(ع) در رسیدن به تمام مواضعی که از قبل مشخص شده بود، ما در شرایطی قرار گرفتیم که امکان دور زدن و قیچی شدن ما زیاد بود و به همین دلیل ما مجبور به عقب‌نشینی شدیم؛ وقتی هم رفتیم از دجله رد شدیم شهید مهدی باکری دقیقاً در راه بازگشت روی پل دجله شهید شد.

ما در جزیره مجنون که پشت مواضع خودمان بود، از ارتش عزیزمان غنیمت گرفتیم! کاتیوشا، بولدوزر و ادوات سنگین دیگری مانند توپ‌های ۱۰۶ و ۱۰۷ و... را رها کرده بودند و رفته بودند. ما هم اجباراً تا جایی که ممکن بود همه را منفجر کردیم و برگشتیم.

فردا و پس‌فردای آن روز به من گفتند برو جلو ببین اگر نیروهای خودی در حین عقب‌نشینی چیزی از خودشان در آن منطقه جا گذاشته‌اند، منهدم کنید و برگردید. من یک تیم از بچه‌های تخریب را برداشتم و رفتیم جلو، وقتی داشتم می‌رفتم حدود ساعت ۵ بعدازظهر بود؛ در همان موقع هم دیدیم که بسیاری از نیروها که از روز قبل آمده بودند، داشتند فرار می‌کردند. یعنی به ندرت قایقی به سمت جلو می‌رفت، همه داشتند برمی‌گشتند. چون آن زمان شایعه شده بود که عراق می‌خواهد با ۳ هزار تانک به آنجا حمله کند، بعد ما گفتیم این تعداد تانک اصلا در این منطقه جا نمی‌شود، اینها شایعه است! بعد گفتند ۶۰۰ تانک عراقی در حال حمله به آنجا هستند و باز ما گفتیم این هم غیرممکن است. ولی به هر حال آن حجم نیروی ارتش را نمی‌شد کنترل کرد؛ وقتی نیروها به لحاظ روانی در این وضعیت قرار گرفته‌اند که فکر می‌کنند آن‌همه تانک دارند می‌آیند و همه ممکن است قیچی شوند، کنترل آنها شدیدا دشوار می‌شود.

خلاصه اینکه ما در همین جزیره مجنون که پشت مواضع خودمان بود، از ارتش عزیزمان غنیمت گرفتیم! کاتیوشا، بولدوزر و ادوات سنگین دیگری مانند توپ‌های ۱۰۶ و ۱۰۷ و... را رها کرده بودند و رفته بودند. ما هم اجباراً تا جایی که ممکن بود همه را منفجر کردیم و برگشتیم. یک دژ هم آنجا بود که پشتش آب بود و من آخرین کاری که کردم این بود که آن دژ را منفجر کردم که آب از این‌طرف به آن‌طرف برود و ما بتوانیم بچه‌ها را کنترل و تأمین کنیم. بنابراین می‌خواهم بگویم که عملیات‌های مشترک این‌طوری بود؛ گویی یک عدم هماهنگی و انسجام ایجاد می‌شد و کنترل کار را دشوار می‌کرد.

موضع فرماندهان در این خصوص چه بود؟ چون نقل‌هایی از اختلافات میان فرماندهان ارتش و سپاه وجود دارد که نمی‌دانم چقدر موثق است؛ در این عدم هماهنگی‌ها نقش فرماندهان جنگ چه بود؟

قبلا اشاره کردم که بعد از همین عملیات بدر بود که ارتش گفت نیروهای بسیج را به ما بدهید و ما هم مأمور شدیم به ارتش. به یاد دارم وقتی همین پیشنهاد مطرح شد، احمد کاظمی گفت چرا من باید بروم در زیر نظر ارتش کار کنم؟! چون او معمولا سر موضوعات با شهید صیاد بحث و جدل داشت. البته همه موضوعات مربوط به مسائلی رزمی و تاکتیکی جنگ بود.

بعد از عملیات بدر بود که ارتش گفت نیروهای بسیج را به ما بدهید و ما هم مأمور شدیم به ارتش. به یاد دارم وقتی همین پیشنهاد مطرح شد، احمد کاظمی گفت چرا من باید بروم در زیر نظر ارتش کار کنم؟! چون او معمولا سر موضوعات با شهید صیاد بحث و جدل داشت.

چون در عملیات بدر، شهید احمد کاظمی فرمانده جبهه بود و وقتی شهید صیاد شیرازی دستور داد لشگر ۲۱ حمزه در این منطقه بیاید، حاج احمد خیلی ناراحت شد. یادم هست که هر دو در همان منطقه‌ جزیره مجنون لب خشکی و آب ایستاده بودند و داشتند بگو مگو می‌کردند. شهید کاظمی به‌شدت ولایی بود و واقعا حرف گوش می‌کرد، ولی از طرفی آن اتفاق برایش واقعاً دردناک بود. یا مثلا زمانی که در عملیات قادر بودیم، شهید کاظمی و شهید صیاد هم بودند. حاج احمد به صراحت گفت من اینجا جاده می‌خواهم! چون در جنگ کوهستانی اگر شما پشتیبانی نداشته باشید، عملاً همه نیروهایتان تلف می‌شوند. شهید صیاد هم در پاسخ یک آیه یا حدیثی را خوانده بودند که حاج احمد سر همان جمله خیلی داغ کرده بود. مضمون فارسی آن این بود که «هر کس توکل کند، عظمت پیدا می‌کند». شهید کاظمی از این جمله خیلی ناراحت شده بود و می‌گفت: «ما ۶ ماه پیش خواستیم از آب رد شویم می‌گفتند یکی از ما سالم پا به خشکی نمی‌گذارد و نگذاشتند کارمان را بکنیم! حالا الآن در اینجا که جاده می‌خواهیم، و بدون آن تلف خواهیم شد، می‌گویند توکل کنید!»

در عملیات بدر، شهید احمد کاظمی فرمانده جبهه بود و وقتی شهید صیاد شیرازی دستور داد لشگر ۲۱ حمزه در این منطقه بیاید، حاج احمد خیلی ناراحت شد. یادم هست که هر دو در همان منطقه‌ جزیره مجنون لب خشکی و آب ایستاده بودند و داشتند بگو مگو می‌کردند.

بعد از حدود دو هفته پس این بگو مگوهای مربوط به عملیات قادر بود که حاج احمد کاظمی به تهران آمد و در ستاد کل با هم تعامل کردند و پس از آن متوجه شدیم که شهید صیاد از فرماندهی نیروی زمینی کنار رفتند و آقای حسنی سعدی فرمانده نیروی زمینی ارتش شدند. خلاصه اینکه این وضعیت وجود داشت و اختلاف‌نظرهایی در کار بود که تا حد زیادی طبیعی هم بود.

شما از رزمندگانی بودید که با وجود سن و سال کم از فرمانده‌هان جنگ شدید و مسئولیت‌های مهمی را بر عهده داشتید که شاید به نسبت سن و سال شما کمی عجیب و باورناپذیر به نظر بیاید. در عین حال شنیدم که بزرگانی در همین جنگ بودند که به عنوان یک بسیجی ساده به جبهه اعزام شدند و شهید شدند. می‌خواهم فضا را از این نظر بیشتر توصیف کنید!

فضای آنجا بسیار خاص بود و از این نظر توصیفش تقریبا کار دشواری است. در آن زمان شرایطی حاکم بود در آن آدم‌های بزرگ بسیاری می‌آمدند و نقش‌های کوچکی می‌گرفتند! مثلا شما می‌دیدید که یک آدم معتبر شده پیک یا راننده! این مسئولیت‌ها هیچکدام دلیلی بر کوچکی آن آدم‌ها نبود، همانطور که مسئولیت‌های بزرگی که بر مبنای موقعیت‌هایی به کسی واگذار می‌شد، نشان از بزرگی آنها نبود. به طور کلی شرایط، شرایط خاصی بود. کما اینکه خدا رحمت کند شهید حاج حسن رستگار و یا شهید موحددانش در آخرین روزهای عمر شریفشان به‌عنوان نیروی آزاد اعزام و شهید شدند. یا مثلا خدا رحمت کند مهدی صالحی و سیدناصر حسینی را که در عملیات والفجر ۴ شده بودند پیک ستاد قرارگاه! ولی در عمل، آنها فرمانده‌هان بزرگی بودند و در لشگر نجف هم نقش فرماندهی داشتند. بنابراین حرفم این است که این‌ها نشان‌دهنده کوچکی و بزرگی آدم‌ها نبوده و نیست، بلکه به نوعی بر اثر تواضع چنین وضعیت‌هایی اتفاق می‌افتاد و این بزرگواران این مسئولیت‌های کوچک را برعهده می‌گرفتند.  

اما در مورد خود من وضعیت اینگونه بود که چون ما در آن زمان بی پروایی‌هایی از خودمان نشان می‌دادیم از نظر برخی از فرماندهان این بی‌پروایی‌ها نوعی قابلیت محسوب می‌شد و به ما مسئولیت‌هایی واگذار می‌شد؛ به هر حال سرمایه ما تهور و شجاعت بود و الا چیز دیگری نداشتیم.

از طرف دیگر، چون من تقریبا قبل از دیگران – حتی فرماندهان – به مناطق مختلف رفته بود و مناطق مختلف را می‌شناختم و اصطلاحاً کل منطقه در دستم بود، هر فرمانده‌ای که می‌آمد، ما باید می‌رفتیم و توجیهش می‌کردیم و اینگونه ارتباطاتی با فرماندهان پیدا کردیم و آنها هم از ما در موقعیت‌های مختلف استفاده می‌کردند.  مثلاً همین حاج قاسم سلیمانی با کادرش، یا شهید حاج ابراهیم همت، شهید اکبر زجاجی، شهید محلاتی و... کسانی بودند که من اینها را به ارتفاعات و مناطق مختلف جبهه‌ها بردم، منطقه را به آنها نشان دادم و اصطلاحاً توجیه‌شان کردم که بدانند منطقه چه کیفیتی دارد.

احیانا برایتان اتفاق نیفتاد که این کم سن و سال بودن شما برای برخی از فرماندهان مسن‌تر یا بزرگان جنگ عجیب به نظر برسد و حرفی به شما بزنند؟

در یکی از عملیات‌ها باید یک گزارشی را در اتاق جنگ قرارگاه ارائه می‌کردند که این وظیفه به من محول شد. در آن زمان در مقر قرارگاه ۴ دژبانی وجود داشت که در هر کدام یک نوع کارت باید ارائه می‌دادید تا اجازه ورود داشته باشید. یعنی کارت‌های یک مهره، دو مهره، سه مهره و چهار مهره وجود داشت که بنا به حساسیت و مسئولیت افراد به آنها داده می‌شد. کسی که کارت چهار مهره داشت می‌توانست همه دژبانیها را رد کند. برای اینکه بشود وارد اتاق جنگ شد، باید کارت چهار مهره می‌داشتید. ما به‌واسطه حاج علی فضلی از آن کارت‌ها داشتیم! آقای علی فدوی که الآن فرمانده نیروی دریایی سپاه هستند در آن زمان مسئول اطلاعات قرارگاه مقدم بودند و من تازه از کانی‌مانگا که خط مقدم بود آمده بودم.  

آقای فدوی با حالتی از اضطرار به من گفت تو را خدا آبروی ما را بخر! من گفتم چه شده است؟ گفت این بچه‌های ما که از خط آمده‌اند، اطلاعاتشان جامع و کافی نبود، الآن در اتاق جنگ، فرمانده‌هان جنگ نشسته‌اند و منتظرند یک نفر از منطقه اطلاعات درستی به آن‌ها بدهد. در چنین وضعیتی من یک بچه نوجوان بودم که شده بودم افسر عملیات! معاون قرارگاه حمزه ارتش به شوخی برگشت به من گفت «تو افسر عملیات هستی و من هم افسر عملیات هستم! تو واقعا هم‌ارز من هستی؟»

به هر حال وقتی دیدم آقای فدوی دارند اصرار می‌کنند قبول کردم، منتهی چون پر از گردوخاک بودم، گفتم بروم خودم را بتکانم و مرتب کنم و بیایم. یک تی‌شرت آبی داشتم که تنها لباس تمیزی بود که در آن زمان داشتم، آن را تنم کردم و یک اورکت روی کولم انداختم و یک کتانی پوشیدم و به سمت اتاق جنگ رفتم! یک آقایی که ایشان هم فرمانده بود با لباس‌های خیلی خوشگل و خوش‌فرم و اتوکرده ستاد، جلوی درب سنگر آمد و ابروهایش را گره زد و یک نگاهی به من کرد و گفت «این چه وضع لباس پوشیدن است؟!» خب برایشان قابل هضم نبود که یک بسیجی بدون ریش و با تی‌شرت و کتابی بیاید در اتاق جنگ! بسیاری از آنها به دلیل وضعیت لباسم حتی فکر نمی‌کردند که من رزمنده باشم! فکر می‌کردند من احیانا کمک‌راننده‌ هستم یا مثلا با پدر یا عمویم به آنجا آمده‌ام. من رو کردم به آن فرمانده گفتم «چیه؟ ناراحتی؟ می‌توانی لباس‌هایت را به من قرض بدهی! من تازه از خط آمده‌ام و لباس تمیز نداشتم تنم کنم.» او هم دیگر چیزی نگفت.

البته ما آن موقع نسبت به این پاسدارهای ستادی حساسیت داشتیم و به نوعی آنها را مورد طعن قرار می‌دادیم. مثلا بچه‌ها برایشان شعر ساخته بودند که «به روی سینه و پشت ستادی/ نوشته هم کولر هم پنکه بادی»!

خلاصه، من سر و وضعمان را کمی مرتب کردیم و به اتاق جنگ رفتم. حالا سر نقشه آقا محسن رضایی بودند و چند نفر از فرماندهان دیگر جنگ و همه این حضرات منتظر بودند که من گزارش منطقه را به آنها بدهم. همین آقای فرمانده که به لباس من ایراد گرفته بود هم دو زانو نشسته بود و داشت نگاهم می‌کرد، احتمالا توی دلش هم می‌گفت این نیم‌وجبی را نگاه کنید، همانی است که الآن داشت برایم پرروبازی در می‌آورد! خلاصه ما گزارشی که آقای فدوی می‌خواست را ارائه کردیم و از اتاق جنگ آمدیم بیرون.

یکی از موضوعاتی که باز جسته و گریخته در خصوص جنگ شنیده‌ام این است که بر خلاف تصور معمول، همه مواجهه‌های مردمی و عرفی با رزمندگان درگیر جنگ مواجه‌های خوشایندی نبوده است و احیانا شرایط برای رزمنده‌ها آنطور که شایع شده، خوب و مناسب نبوده است؛ شما مشاهداتی از این دست داشته‌اید که این باور شایع را اصلاح کند؟

خب مواجهه ما با مردم زیاد بود. از زمانهایی که به جبهه‌ها رفت و آمد داشتیم خاطرات زیادی در ذهنم هست. به یاد دارم گاهی اوقات سوار قطار می‌شدیم تا به اهواز برویم، و تنها دو تا تک تومانی، یعنی ۲۰ ریال در جیبمان بود. یعنی آنقدر منقطع و بی‌خیال و وارسته بودیم که برایمان مهم نبود چقدر پول همراهمان است. از طرفی وقتی امریه در دستمان بود فکر می‌کردیم که آن امریه حکم امام(ره) است و به خاطر آن همه با ما همراهی خواهند کرد. سوار قطار می‌شدیم و تصورمان این بود که این قطار باید ما را به اهواز برساند تا بتوانیم برویم جبهه و برای این مملکت بجنگیم؛ اما به ما می‌گفتند چون بلیط ندارید، ایستگاه بعد پیاده شوید! و با وجود آنکه می‌دانستند ما رزمنده هستیم و برای دفاع از این کشور می‌جنگیم، رسما ما را در ایستگاه بعد پیاده می‌کردند!

گاهی اوقات هم که ما را پیاده نمی‌کردند مجبور بودیم در راهروهای قطار کز کنیم تا به مقصد برسیم. خدا برادرم «شهید مجید دقیقی» را رحمت کند که واقعا در بین بچه‌های جنگ یک موجود بی‌نظیر بود؛ بارها پیش آمد که دو نفری با مجید در واگن‌های قطار کز می‌کردیم تا به اهواز برسیم. وقتی هم در اهواز یا اندیمشک پیاده می‌شدیم، سعی می‌کردیم وانتی از سپاه را که در مسیر می‌رفت، نگه داریم تا ما را سوار کند؛ در طول مسیر هم گاهی از این وانت به آن وانت منتقل می‌شدیم و مسیرهای زیادی را پیاده می‌رفتیم تا به مقرمان برسیم، حالا این وسط اگر نانی گیرمان می‌آمد می‌خوردیم وگرنه باید تا منطقه گرسنگی را تحمل می‌کردیم.

در آخر بگذارید یک خاطره از برادر شهیدم که نامش را بردم بگویم که هم نشان می‌دهد روحیه و تعهد و مسئولیت‌پذیری بچه‌های جنگ چگونه بود و هم روشن می‌کند که در همان زمان جنگ هم جسارت‌هایی به بچه‌های جنگ و انقلاب و حتی امام خمینی(ره) صورت می‌گرفت:

 در یکی از روزهایی که داشتیم با مجید می‌رفتیم میدان راه آهن تا سوار قطار بشویم و برویم منطقه، مجید در پارک‌شهر رفت سرویس بهداشتی. من منتظرش ماندم ولی دیدم خیلی طول کشید و من رفتم دنبالش. صدا زدم مجید زود باش دیر شد، ممکن است به قطار نرسیم. از همان داخل سرویس بهداشتی گفت «کار دارم، صبر کن!» من منتظر ماندم. شاید حدود ۲۰ دقیقه طول کشید؛ به هر حال مجید آمد و وقتی او را دیدم، نگاه کردم به دستانش دیدم نوک انگشتانش متورم و خونی شده است. پرسیده چه شده؟ گفت: «پشت درب سرویس بهداشتی یک شعار زشتی را نسبت به انقلاب و امام نوشته بودند و من داشتم آن را پاک می‌کردم!» من گفتم مجید مگر این کار وظیفه تو است؟ مگر اینجا نظافت‌چی ندارند؟ خودشان می‌روند پاک می‌کنند! جوابی که مجید به من داد خیلی مهم و تاثیرگذار است؛ او به من گفت: «اگر وظیفه من نبود، من آن جمله را نمی‌دیدم!» یعنی وقتی من آن جمله را دیدم، وظیفه من است که آن کار را انجام دهم. این روحیه وظیفه‌گرایی و احساس مسئولیت در بین بچه‌ها خیلی عمیق بود و منتظر نمی‌شدند که مثلا کسی دیگر بیاید آن کار را انجام دهد، خودشان می‌رفتند و در بدترین شرایط هم که بود کار لازم را انجام می‌دادند. به دلیل همین روحیات هم در آن زمان اگر بی‌مهری و جسارت و کم‌کارهایی وجود داشت، آنها صرفا به وظیفه‌ای که خودشان برای خودشان تعریف کرده بودند عمل می‌کردند و معطل بقیه نمی‌ماندند. اگر امروز ما این روحیه را در کشورمان داشتیم، به نظر من بسیاری از مشکلات کنونی جامعه ما حل شده بود.

185
0 0

لینک های مفید

طراحی لوگو دراصفهان

بروزترین بانک اطلاعات مشاغل

کرم پودر

سنگ برای قرنیز ساختمان

لوازم یدکی اس دبیلیو ام SWM

معرفی برترین رمان ها


$(window).load(function () { 'use strict'; function activeStickyKit() { $('[data-sticky_column]').stick_in_parent({ parent: '[data-sticky_parent]' }); // bootstrap col position $('[data-sticky_column]') .on('sticky_kit:bottom', function (e) { $(this).parent().css('position', 'static'); }) .on('sticky_kit:unbottom', function (e) { $(this).parent().css('position', 'relative'); }); }; activeStickyKit(); function detachStickyKit() { $('[data-sticky_column]').trigger("sticky_kit:detach"); }; var screen = 768; var windowHeight, windowWidth; windowWidth = $(window).width(); if ((windowWidth < screen)) { detachStickyKit(); } else { activeStickyKit(); } // windowSize // window resize function windowSize() { windowHeight = window.innerHeight ? window.innerHeight : $(window).height(); windowWidth = window.innerWidth ? window.innerWidth : $(window).width(); } windowSize(); // Returns a function, that, as long as it continues to be invoked, will not // be triggered. The function will be called after it stops being called for // N milliseconds. If `immediate` is passed, trigger the function on the // leading edge, instead of the trailing. function debounce(func, wait, immediate) { var timeout; return function () { var context = this, args = arguments; var later = function () { timeout = null; if (!immediate) func.apply(context, args); }; var callNow = immediate && !timeout; clearTimeout(timeout); timeout = setTimeout(later, wait); if (callNow) func.apply(context, args); }; }; $(window).resize(debounce(function () { windowSize(); $(document.body).trigger("sticky_kit:recalc"); if (windowWidth < screen) { detachStickyKit(); } else { activeStickyKit(); } }, 250)); });