به نقل از سایت اخبار انقلاب و دفاع مقدس : خبرگزاری مهر- گروه فرهنگ و اندیشه، رضا شاعری: احمد حمزهای از مربیان آموزش نظامی و فرماندهان لشگر ۴۱ ثارالله در سالهای دفاع مقدس بوده است، وقتی با او تماس گرفتم با روی گشاده پذیرفت تا از صندوقچه اسرارش خاطراتی از سردار دلها را برایمان روایت کند. در بین صحبتهایش افعال گذشته رسم نیست انگار ناخواسته، هنوز باورش نیست حاج قاسم این دنیای مادی را ترک گفته، توی صحبتهایش مدام میگوید: وقتی حاجی میآید کرمان، وقتی با او به دیدار خانواده شهدا میرویم، حتی وقتی که بغض هم میکند باز از افعال حال در کلامش استفاده میکند. آقای حمزهای ساده و بی آلایش سخن میگوید و تاکید میکند هر چه برایتان نقل میکنم از مشاهدات عینی خودم هست، احمد حمزهای برای برقراری ارتباط و مصاحبه با دیگر دوستان شهید سلیمانی مهربانانه یاریمان کرد و از هیچ کمکی دریغ نکرد. با ما همراه باشید و خاطرات این رزمنده و رفیق شهید قاسم سلیمانی در هشت سال دفاع مقدس و مبارزه با اشرار در جنوب شرق کشور را بخوانید.
۱- حاج قاسم ایام فاطمیه هر سال در محله زینبیه مراسم روضه داشتند. در یکی از این مراسمها، حوالی ظهر به آقای عباس انجم شجاع گفتم حاجی کجاست؟ گفت حاجی رفته و سرویسهای بهداشتی را تمیز میکند. حاج قاسم گفت: برو بالا و به هیچ کس هم چیزی نگو، عزاداران بیبی فاطمه (س) به این مجلس میآیند، میخواهم خودم اینجا را تمیز کنم.
۲- آقای سعادتی یکی از بچههای تشکلهای دانشجویی دانشگاه آزاد کرمان هستند، از من خواست تا وقت ملاقاتی با حاجی برایش بگیرم. این جوان میخواست از حاج قاسم دعوت کند در بین دانشجوهای دانشگاه حضور یابند و سخنرانی کنند. خلاصه محقق شد تا در حسینیه با حاج قاسم دیدار داشته باشد، من کمی عقبتر ایستادم. گفتوگوی جوان دانشگاهی با شهید سلیمانی را میشنیدم. حاجی خلاصه قبول کردند تا برای سخنرانی به دانشگاه بروند. اما گفتند فقط به یک شرط می آیم. سعادتی جوان هم گفت هر شرطی باشد نگفته میپذیرم. شهید سلیمانی گفت: به این شرط که بچه حزب اللهیها را دعوت نکنید. هر کدام از جوانها که تیپ حزب اللهی مرسوم را ندارند و اصلاً ممکن است شبهاتی نسبت به انقلاب و… داشته باشند آنها را دعوت کنید.
۳- یکی از خاطراتم به آخرین دیداری که با حاجی داشتم به چند ماه قبل از شهادتشأن در فرودگاه کرمان بر میگردد. توی فرودگاه، حاجی خطاب به ما ۹ نفر که همیشه در کرمان همراهی اش میکردیم، گفت بچهها دوست ندارم خیلی در انظارعمومی کنارم بایستید و نمیخواهم مردم تصور کنند محافظ دارم و دورم شلوغ باشد. ما هم رعایت کردیم و در سالن انتظار کنار بچههای سپاه منتظر ماندم تا حاجی کارت پروازش صادر شود. تا وقت پرواز برسد به حاجی گفتیم تا فرصت هست لطفاً برایمان خاطرهای نقل کنید. نگاهی به ظرف میوهای که در مقابل مان قرار داشت کرد و گفت: من از وضعیت معیشتی مردم که این روزها سخت شده است مطلع و نگرانم. میدانم که گرانی زندگی اقشار کم در آمد را سختتر کرده است.
گفتند فقط به یک شرط می آیم. سعادتی جوان هم گفت هر شرطی باشد نگفته میپذیرم. شهید سلیمانی گفت: به این شرط که بچه حزب اللهیها را دعوت نکنید. هر کدام از جوانها که تیپ حزب اللهی مرسوم را ندارند و اصلاً ممکن است شبهاتی نسبت به انقلاب و… داشته باشند آنها را دعوت کنید.
۴- حاجی گریزی به یکی از روزهایی که با خانواده خرید میوه داشتند زد، میگفت: یک بار توی ماشین نشسته بودیم که همسرم و زینب خانم برای خرید منزل به میوه فروشی رفتند. در همین حین توی ماشین بودم که دختر و پسر جوانی نظرم را جلب کردند دیدم از دور دارند با هم گفت و گو میکنند و من از دور متوجه شدم راجع به من صحبت میکنند. چند دقیقه بعد طاقت نیاوردند و به من نزدیک شدند من شیشه ماشین را پایین دادم و خانم از من پرسید آقا ببخشید شما سردار سلیمانی هستید؟ گفتم بله! هر دو متحیر شدند. رو به هم کردند و شروع کردند به صحبت کردن. یکی به دیگری میگفت دیدی گفتم آقای سلیمانی است؟ و… حاجی خاطره را این طور ادامه داد: آن خانمی که سوال پرسید بود، گفت: من تازگیها از یکی از کشورهای اروپایی برگشتم، آن جا صحبتی در خصوص شما شد که سردار سلیمانی را نمیتوان از نزدیک دید. راجع ویژگیهای تان برایم گفته بودند و… آقای سلیمانی! من دوست میداشتم شما را از نزدیک ببینم. امروز هم تصور نمیکردم که خود شما باشید. چون تصورم این بود که به هر حال تیم حفاظتی دارید و اصلاً دیدن تان جزو محالات است. الان که اینجا ایستاده ام هم هنوز باورم نمیشود که با شما صحبت میکنم. پس از اتمام گفت و گو، خانم جوان از من هدیهای خواست و من تسبیح ام را به او هدیه کردم. دیدم این دو جوان با هم سر تسبیح دعوایشان شد و کم مانده است تسبیح را پاره کنند، پسر جوان را صدا کردم و انگشتری ام را به او هدیه کردم.
۵- از سال ۶۰ که خداوند توفیق داد وارد تیپ ثارالله شدم. ارتباط تنگاتنگی با شهید سلیمانی داشتم. در ارتفاعات مائوت با گردانم وارد عمل شدم. یکی از گروهانهایم با دشمن درگیر شد و نیروهایش دچار تلفات شد و به خط نرسید. من در حین عملیات بودم. من روی بیسیم از حاجی درخواست گروهان سوم کردم، ایشان گفت فعلاً نیاز نیست با همان نیروها پیش برو. البته حاجی از تلفات نیروها خبر نداشت. راستش حسابی ناراحت شدم، پیش خودم گفتم که من نیروهایم آسیب خورده است، نیاز به نیرو دارم چرا نیرو کمکی نفرستاد. هر چه حاجی روی بیسیم صدا کرد. «حبیب، حبیب، احمد» من چند باری پاسخ حاجی را ندادم. آخر خودش مستقیم روی بیسیم فرمانده گروهان آمد و صحبت کرد. خسته نباشید گفت و با نام به من اشاره کرد، فلانی متوجه ماجرا شدم، گروهان سوم را برائت فرستادم. صبح آن روز ارتفاعات مائوت را فتح کردیم و روی خط بیسیم به من گفتند، خط را به آقای طوسی تحویل بده و به عقب برگرد. پس از اینکه آقای طوسی را توجیه کردم، برگشتم عقب، پیک حاجی گفت حاج قاسم کارت دارد. در آن منطقه سنگر نداشتیم و حاجی توی چادر نشسته بود و همان جا احوالپرسی کردیم. بعد از عملیات بود و ما هم با همان سر و وضع خاکی برگشته بودیم وارد چادر فرماندهی شدم. چند فرمانده لشگر هم کنار حاج قاسم نشسته بودند، اتفاقاً من را هم به آن عزیزان معرفی کرد و گفت این همان احمد است که روی بیسیم با او صحبت کردم. بعد هم صورت من را با همان وضعیت که توصیف کردم، بوسید.
۶- حاج قاسم جنسش از نیروهای آموزش بود، من هم جزو نیروهای آموزش و مربی آموزش بود. از همان ورود به سپاه مربی سلاح بود. وقتی هم تیپ آموزش شکل گرفت من فرمانده آموزش بودم. بعدتر بسیاری از طرحهای عملیاتی که قرار بود انجام بدهند توصیههایی به ما میکردند که چه نوع آموزشهایی را برای نیروها بگذاریم. مانورها را اصلاح کنید. حاجی توصیه میکرد مثلاً آموزش آبی یا خاکی برای رزمندگان بگذارید. پس ازعملیات بدر بنا شد چند گردان به کادر لشگر اضافه شود، کردان ۴۱۸ و ۴۱۲ اضافه شدند. قرار بود مرحوم حاج علی محمدی مسئولیت راه اندازی گردان ۴۱۲ را بر عهده بگیرند، آقای علی محمدی به حاج قاسم گفته بود در صورتی گردان را ساماندهی میکنم که احمد حمزهای جانشین ام باشد.
آن خانمی که سوال پرسید بود، گفت: من تازگیها از یکی از کشورهای اروپایی برگشتم، آن جا صحبتی در خصوص شما شد که سردار سلیمانی را نمیتوان از نزدیک دید. راجع ویژگیهای تان برایم گفته بودند و… آقای سلیمانی! من دوست میداشتم شما را از نزدیک ببینم. امروز هم تصور نمیکردم که خود شما باشید. چون تصورم این بود که به هر حال تیم حفاظتی دارید و اصلاً دیدن تان جزو محالات است. الان که اینجا ایستاده ام هم هنوز باورم نمیشود که با شما صحبت میکنم.
۷- من آن زمان مربی آموزش بود خاطرم هست توی خط میچرخیدم سردار صدایم کرد. گفت حاج علی محمدی پورمی خواهد گردانی تشکیل بدهد شرط گذاشته حمزهای را از آموزش برای جانشینی به گردان بفرست. به حاج قاسم گفتم، شما میدانید تخصص ام آموزش است اما هر چه شما صلاح بدانید انجام میدهم و رفتم مشغول شدم. تا مقطعی جانشین گردان ۴۱۲ فاطمه الزهرا (ع) به فرماندهی شهید حاج علی محمدی پور بود.
حدود یک سال بعد حاج قاسم گفت آقای بینا فرمانده گردان ۴۱۴ میخواهد به مأموریت آموزشی برود و شما را برای فرماندهی گردان پیشنهاد کرده است، باید بروی آن جا کار را دست بگیری، حقیقتش اشکم جاری شد، گفتم حاج آقا من فرمانده نیستم کارم آموزش است همان جانشین گردانی هم به خاطر شما پذیرفتم. حاجی گفت تکلیف است باید بروی. از آن روز به بعد توسط شهید سلیمانی به عنوان فرمانده گردان ۴۱۴ علی بن ابی طالب (ع) رزمندگان کهنوج منصوب شدم. من به عنوان فرمانده گردان ۴۱۴ معرفی شدم. بعد از کربلای ۵ وقتی برگشتم فرمانده گردان ۴۱۱ سیدالشهدا (ع) بچههای زرند کرمان را تا پایان جنگ به من سپردند.
تیپ دوم صاحب الزمان (عج) سیرجان بودم. حاجی قرار شد بیاید آن جا تا ناهاری در کنار ما باشد، قرار بود بروند فرمانده نیرو قدس شوند، گفتم حاجی شما سردار و فرمانده ما هستید، تا الان هرچه گفتید نه نگفتم! اما حالا که میخواهی بروی اجازه بدهید من به کرمان برگردم، مدت هاست از خانواده ام دور بوده ام، حتی در همان جلسه به من پیشنهاد کرد که بیا با هم برویم سپاه قدس، که نرفتم. خلاصه به حاج باقری گفتند تا هماهنگیهای لازم برای جا به جایی ام به شهر کرمان را انجام دهد.
۸- از جبهه که برگشتیم گردانی تشکیل دادیم، گردان ضربت که بعداً تبدیل به تیپ ضربت شد و همین آقای حسنی مسئولیت آن را به عهده داشت. حوزه مأموریتی ما در شرق کشور بود. در حین مأموریتها حاجی با ما جلسه میگذاشت و میگفت حواستان باشد که با مردم درست برخورد کنید، مبادا به خاطر مبارزه با اشرار به خانه و کاشانه مردم آسیبی وارد کنید. به عکس و اطلاعات به درستی توجه کنید، هر کس شرارت کرده با همانها برخورد کنید. یک وقت مردم از ما آزرده خاطر نشوند. مردم را از خودتان نرنجانید.
۹- این خاطره را از آقای کریمی پیک حاج قاسم نقل میکنم، درعملیات کربلای ۵ که فشار عملیات سنگین شده بود، حاج قاسم روی شلوار نظامیاش با خودکار نوشت اگر شهید شدم حاج یونس زنگی آبادی فرمانده لشگر ۴۱ ثارالله است. غافل از اینکه خود حاج یونس در همان لحظات به شهادت رسیده بود. حاج قاسم و حاج یونس در دوره آموزشی با هم رفیق شده بودند. حاج یونس در عملیات کربلای ۵ دقایقی قبل از شهادتش با من پشت بیسیم صحبت میکرد. در کانال زوجی حضور داشتیم، پلی که در کانال زوجی را شکسته بودند و عراقیها فشار میآوردند تا وارد شوند و اگر این اتفاق میافتد، عراقیها بچهها را دور میزدند. حاج یونس تا لحظه شهادتش با من صحبت میکرد. مدام تاکید میکرد که مقاومت کن احمد، اگر این خط از دست برود، بچهها دور میخوردند. حوالی غروب ۵۰ متر با حاج یونس فاصله داشتیم من پیش از شهادتش زخمی شدم. تا لحظهای که نا داشتم توی بیسیم صحبت میکردم. وقتی زخمی میشدیم پشت بیسیم میگفتیم پروانه شدم، من توی بیسیم گفتم پروانه شدم، یکی را بفرست از پل مراقبت کند. حاج قاسم نه برای یونس بلکه برای همه بچههایی که شهید میشدند، بعد از همه عملیاتها حسابی بی تابی میکرد، برای یکایک بچههایی که از دست میدادیم، ناراحت بود. مدام میگفت آنها رفتند و من جا ماندم.
۱۰- خاطرم هست که روزهای پایانی جنگ، با یکی از رفقا وارد سنگر فرماندهی شدم، دیدم همه بچهها با خود حاج قاسم نشسته اند و حسابی گریه میکنند، خیلی تعجب انگیز بود، پرسیدم چه شده؟ یکی از رزمندگان گفت: مگر نشنیدی آقا قطعنامه را قبول کردند. شاید نیم ساعتی اشک ریختیم. خیلی غمگین بودیم با خودمان فکر میکردیم رفقایمان شهید شدند و ما جا ماندیم. همین طور توی خیالات خودمان سیر میکردیم که حاجی بلند شد و رفت دست و رویش را شست و با همان نگاه حیدری و فرماندهی اش به ما تشر زد و گفت خودتان را جمع کنید، چرا بی تابی و گریه میکنید؟ هنوز ما در جنگ هستیم. بروید سر خط، باید منتظر دستور از قرارگاه فرماندهی باشیم. به گردانهایمان برگشتیم و به بچهها روحیه دادیم.
پس از اتمام گفتوگو، خانم جوان از من هدیهای خواست و من تسبیح ام را به او هدیه کردم. دیدم این دو جوان با هم سر تسبیح دعوایشان شد و کم مانده است تسبیح را پاره کنند، پسر جوان را صدا کردم و انگشتری ام را به او هدیه کردم.
۱۱- ما هنوز توی قرارگاه بودیم، یک روز حاجی به تعدادی از فرمانده گردانها گفت سریع بیایید. ما رفتیم فرودگاه همین که خواستیم سوار هلی کوپتر شویم حاج قاسم به من و حاج علی محمدی گفت شما بروید و گردانتان را زمینی به خط بیاورید. پرسیدم چه شده؟ که گفتند منافقین حمله کردهاند و به کرمانشاه رسیدهاند. ما حرکت کردیم وقتی به باختران رسیدیم جنگ تمام شده بود، اما با جنازههایشان روبرو شدیم، رفتیم منطقه درگیری را ببینیم که چه خبر است، نظرم را یکی از جنازهها به خود جلب کرد. دیدم خانمی با لباس نظامی روی زمین افتاده روی اتیکت لباس فرمش نوشته بود، حسن زاده دشت خاکی، دشت خاک برای زرند کرمان است. این تصویر هیچ وقت یادم نمیرود.
۱۲- حاج قاسم به همه مادران شهدا ارادت داشت اما به مادر شهیدان محمدی پور، مادر شهید حاج علی محمدی پور، خیلی احترام میکرد. در وصیت نامه شهید علی محمدی پور که در عملیات کربلای ۵ به فیض شهادت نائل آمد، نوشته، ای رزمنده عراقی که با گلوله تفنگت مرا به شهادت رساندی، اگر در آن دنیا به من اجازه دهند تو را شفاعت میکنم. یکی از علما وصیت نامه این شهید را خواند و گفت این شهید عارف بوده است.
یکی از شهدای مدافع حرم کرمانی، شهید غلامرضا لنگری زاده است. این شهید والا مقام، اولین شهید مدافع حرم بسیجی کرمان است. تشییع پیکرش در کرمان خیلی عظیم بود، نمیخواهم بگویم همانند شهید حججی اما واقعاً تشییع پیکر پر شوری بود، سردار سلیمانی سه روز پس از خاکسپاری اش به کرمان آمد. این شهید از قضا از اقوام نزدیک همسرم است، وقتی حاج قاسم را دیدم گفتم فرصت دارید به منزل این شهید برویم؟ گفت دو یا سه روز دیگر هماهنگ کن تا برویم. این روایت را برای این می گویم تا میزان اخلاق و تواضع و ارادتمندی شهید سلیمانی به مادران شهدا را برایتان شرح دهم. من جلوتر رفتم تا خانه را به اتفاق بستگان آماده کنم. آقای سلیمانی وقتی وارد منزل شهید و مهمان خانه شدند، مادر شهید خواست تا به پای سردار بیفتد، باورتان نمیشود حاج قاسم تا این صحنه را دید آن چنان سریع نشست و چنان این اتفاق به طرفه العینی رخ داد تا مبادا مادر زودتر او بنشیند. صدای ضربه زانوی شهید سلیمانی روی موزائیک هنوز توی گوشم هست. گفت مادر این چه کاری است شما به گردن ما حق دارید. هر وقت این صحنه به یادم میآید اشک در چشمانم جمع میشود. آقای قائم پناه یکی از رفقایم هست که در بیمارستان فاطمه الزهرا (س) سوپروایزر است، حاج قاسم به قائم پناه تاکید کرده بود باید به خانواده شهدای لشگر و محرومین رسیدگی درمانی کنی. حاج قاسم مبلغی در اختیار او قرار داده بود تا در صورت لزوم به این خانوادهها رسیدگی کند. در جنگهای سوریه و عراق با تعدادی از دوستان قصد داشتیم به سوریه برویم، اما شهادت آقای بادپا و جمالی و چند تن از دوستان دیگر باعث شد تا حاج قاسم اجازه ندهد تا ما برای جنگ به سوریه برویم. میگفت هر وقت لازم شود همه تان را با خود می برم.