روز وصل یاران/به‌مناسبت سالگرد شهادت سردار احمد کاظمی

به نقل از سایت اخبار انقلاب و دفاع مقدس :    

خبرگزاری مهر _ گروه فرهنگ: ۱۹ دی‌ماه سال ۸۴ بود که هواپیمای فالکون فرماندهان سپاه سقوط کرد و حاج‌احمد کاظمی همرزم دیرینه شهید حاج‌قاسم سلیمانی به شهادت رسید. رضا شاعری خبرنگار و پژوهشگر به‌مناسبت سالگرد این‌اتفاق و رفاقت سرداران سلیمانی و کاظمی، یادداشتی نوشته و آن را در اختیار خبرگزاری مهر قرار داده است.

مشروح متن این‌یادداشت در ادامه می‌آید؛

باذن الله...

اول: تنفس در هوای پاستور
 
بیست سال پیش، تهران، خیابان پاستور، حاجی تا دم ورودی حسینیه همراهی ام کرد و مرا برد آن جلوها نشاند و گفت: «وضو داری؟ همین جا بنشین به پات نخورن، من کارم زیاده» و به سرعت از من جدا شد. نشسته بودم و از همه جا بی خبر، انگار نه انگار قرار است، حضرت ماه بیاید که جمعیت با شور خاصی شعار سر دادند،  «خونی که رگ ماست، هدیه به رهبر ماست» جا برای نشستن نبود. نگران پای شکسته ام بودم و آتلی که پزشک دور آن بسته بود. توانی هم نداشتم که خود را از میان جمعیت و مردانی که قامت و هیکل شان دو برابر من است خود را بیرون بکشم. جمعیت هر لحظه بیشتر می شد و جا کمتر! در حال و هوای خودم بودم که نگاهم به لبخند گرم مردی با موها و محاسنی که در مسیر سپید شدن بود، افتاد. دستانش را به سویم دراز کرد و مرا به سمت خودش کشید تا در کنار ستون بنشینم. عصایم را به ستون تکیه داد. دقایق اول که خلوت تر بود دیدم که دارد نماز می خواند. حالا شلوغ تر شده بود و نمازش را هم خوانده بود، گویا باید می رفت و جای خود را به من داد... چه قدر رفتارش مشفقانه بود مثل رفیق ها، پیش خودم گفتم حتما رفیق های خوبی دارد، خوش به حال رفقایش...
 
دوم: لبخند خداحافظی
 
حدود پنج سال بعد دی ماه ۱۳۸۴، رسانه ها خبر سقوط هواپیمای فرماندهان ارشد سپاه پاسداران را منتشر کردند. عکس فرمانده شان را دیدم که در تقاطع خیابان ولیعصر(عج) نصب کرده اند، با لبخندی که آشنا بود برایم، داشت برای مردم شهر دست خداحافظی تکان می داد. خودش بود! با همان لبخند گرم که طعمش هنوز بعد پنج سال در کامم مانده بود. همان آقایی که چند سال پیش دیده بودم.
 
فیلم مصاحبه با رفقایش که از فراقش یکدیگر را در آغوش کشیده بودند و اشک هایشان را که چندی بعد پخش شد را تماشا کردم. یکی از رفقایش که خیلی بی تابش بود می گفت: «وقتی احمد شهید شد، تیتر اغلب روزنامه ها این بود که فاتح خرمشهر به شهادت رسید، همان طوری که کسی از ما در ادبیات و هنر از بین می رود بلافاصله برایش تیتری داریم، پدر علم ریاضی از دنیا رفت، فکر می کنم حقی که احمد به گردن ملت ایران دارد با حقی که دیگر اندیشمندان مختلفی که مورد تجلیل هستند و به حق هم هست، کمتر نباشد شاید در ابعادی هم بیشتر باشد. من همیشه به احمد می‌گفتم الهی دردت بخورد توی سرم، اصطلاحم بود، دورت بگردم. از خدا این را می خواهم که هر چه سریع تر به او ملحق کند.» تازه یاد آن چه از ذهنم گذشته بود افتادم و با خود تکرار کردم خوش به حال رفقایش. از بین آن چند رفیق فقط یکی را که رسانه ای تر بود می شناختم.
 
سوم: شهر به خون غلطیده
 
پنج شنبه دوازدهم دی ماه ۹۸ از اتاقی در بیمارستان بقیه الله و در شبی که در کنار پدر همسرم بودم عکسی از غروب تهران و برج میلادش ثبت کردم. یادداشتی نوشتم با این تیتر  تهران، ای شهر به خون غلطیده/ ای کاش مرا با تو خاطراتی اینچنین نبود...
 
دوستم راشد خدایی پیام گذاشته بود که «واقعا یه مرد می تونه بعضی از دردها را تحمل کنه و زیر بار غم قد خم نکنه، زیبایی غروب در اینه که طلوعی زیباتر رو نوید می ده»
 
ساعتی قبل از خواب، پدر همسرم از خاطراتش در سیستان و بلوچستان برای همراه بیماری که در اتاق مان بود روایت کرد، خیلی اهل این حرف زدن ها نیست، خودم در این ده سال یک بار این خاطره را آن هم به طور ناقص از او شنیده بودم.. گفت که سال ۶۷ با آقای حسن نیا و حاج قاسم برای گشت عملیاتی در ارتفاعات نصرت آباد سیستان و بلوچستان که محل اختفا اشرار و ترمینال بارگیری مواد مخدر بود اقدام به گشت زنی کردیم. آقای حسن نیا و حاج قاسم سوار بالگرد شدند و در آخرین گشت، اشرار با آتش تیربار بالگرد را مورد هدف گلوله قرار دادند.
 آقای حسن نیا به شدت مجروح شد و معتقدم معجزه الهی بود که با آن تیرهایی که خورد به شهادت نرسید، حاج قاسم هم جراحت سطحی برداشت...
 
شب را نشد به خوبی بخوابم، بعد از نماز صبح گوشی را برداشتم که چرخی در پیامرسان ها بزنم، که متحیر شدم، پدر همسرم گفت: «چرا نمی خوابی؟ یکی دو ساعت دیگه میان برای سُرم بعدی» چشم های متحیرم را که دید پرسید چه شده؟ گفتم: این‌جا نوشته که حاج قاسم رو ترور کردند»
 
چهارم: بهار رفاقت ها در زمستان زمان

خواستم بگویم، خیلی ها معتقدند این رسانه ها بودند که حاج قاسم را معرفی کردند. اما اعتقاد ما به شهادت کلام ِ حکیم انقلاب و آن رستاخیز در وداع با شکوه سردار دل ها
همان اخلاص در عمل بوده...

حتی اگر قاسم سلیمانی به هر دلیلی شناخته نمی شد باز هم دوستش می داشتم. آخر می دانید اگر به مسیری معتقد باشی آن شخصیت و آن اثر را در اتمسفر و در رفتار آدم های خاص، در کلام شان می بینی. آن وقت حتی اگر رسانه ای آن شخصیت را به شما معرفی نکرده باشد، باز هم برایت عزیز است. لااقل برای من این طور بوده...

از هنگامی که تلخی‌های روزگار طعم‌ شیرینی‌ها را برایم کم‌رنگ‌تر کرد قریب دو دهه گذشته است و این سال‌ها برایم پُر بوده است از رفیق‌هایی که آمدند و برخی شان ماندند و برخی شان هم رفتند. آن‌ها که ماندند، رفیق جانی شدند و آن‌ها که از دیده برفتند، خاطراتشان برایم ماند...
 
امروز که حکایت گره‌خورده‌ بخشی از دی‌ماه‌های زندگی‌ام با قهرمانان کشورم را به مدد قلم و واژه‌ بر تارک کاغذ می‌نشانم و خاطرات را در افکارم زیر ‌و رو می‌کنم، زمستان برایم با رنگ رفاقت‌ بهار شده است؛ رنگ تصویری که پانزده سال پیش، از شهید احمد کاظمی در خیابان ولیعصر(عج) دیدم که شادمان و خوشحال از نوشیدن شربت شهادت برای مردم شهر تهران دست تکان می داد برایم از همیشه زنده تر است. حاج احمد در هجدهم‌ دی ماه نود و هشت میزبان دوستی بود که پس از سال ها به آرزوی وصال و پیوستن به خیل دوستان شهیدش رسیده بود.

ریسمان رفاقت‌ ها و پیوندهایی که امتداد سال‌ها آن را تنومندتر کرده و آثارش فقط در یک برش از زندگی، کوتاه و مقطعی نبوده است که رفاقت حاج قاسم سلیمانی، احمد کاظمی و دیگرانی که مویشان در جبهه سفید شده، رفاقتی دیرینه است.
 
خوشا بر احوال آنانی که شهادت نصیب شان شد و خوش‌تر همانی که در آرزوی شهادت سال‌ها ماند تا به قافله رسید و خوب احوالانی که مانده‌اند تا ادامه راه رفیق‌هایشان باشند.

141
0 0

لینک های مفید

طراحی لوگو دراصفهان

بروزترین بانک اطلاعات مشاغل

کرم پودر

سنگ برای قرنیز ساختمان

لوازم یدکی اس دبیلیو ام SWM

معرفی برترین رمان ها


$(window).load(function () { 'use strict'; function activeStickyKit() { $('[data-sticky_column]').stick_in_parent({ parent: '[data-sticky_parent]' }); // bootstrap col position $('[data-sticky_column]') .on('sticky_kit:bottom', function (e) { $(this).parent().css('position', 'static'); }) .on('sticky_kit:unbottom', function (e) { $(this).parent().css('position', 'relative'); }); }; activeStickyKit(); function detachStickyKit() { $('[data-sticky_column]').trigger("sticky_kit:detach"); }; var screen = 768; var windowHeight, windowWidth; windowWidth = $(window).width(); if ((windowWidth < screen)) { detachStickyKit(); } else { activeStickyKit(); } // windowSize // window resize function windowSize() { windowHeight = window.innerHeight ? window.innerHeight : $(window).height(); windowWidth = window.innerWidth ? window.innerWidth : $(window).width(); } windowSize(); // Returns a function, that, as long as it continues to be invoked, will not // be triggered. The function will be called after it stops being called for // N milliseconds. If `immediate` is passed, trigger the function on the // leading edge, instead of the trailing. function debounce(func, wait, immediate) { var timeout; return function () { var context = this, args = arguments; var later = function () { timeout = null; if (!immediate) func.apply(context, args); }; var callNow = immediate && !timeout; clearTimeout(timeout); timeout = setTimeout(later, wait); if (callNow) func.apply(context, args); }; }; $(window).resize(debounce(function () { windowSize(); $(document.body).trigger("sticky_kit:recalc"); if (windowWidth < screen) { detachStickyKit(); } else { activeStickyKit(); } }, 250)); });