منتظر نقطه عطف روابط ایرانی‌ها و افغانستانی‌ها هستیم

به نقل از سایت اخبار انقلاب و دفاع مقدس :    

خبرگزاری مهر- گروه فرهنگ: می‌گویند سرنوشت سرزمین افغانستان و ساکنانش را با رنج و محنت طبیعی رقم زده‌اند. سرزمینی خشک با کوه‌هایی چین‌دار و سخت که سالهاست خالی از صدای گلوله و انفجار نیست. نمی‌دانم درست می‌گویند یا نه اما این را می‌دانم که پیشانی‌نوشت افغانستانی‌ها، سالهاست با زخم‌زبان و طعنه هم گره خورده است. جنگ و کشتار و خشم طبیعت و دنیا روزگاری مهاجرشان کرد و خیلی‌هایشان را روانه ایران کرد. سوختند و ساختند و زخم زبان شنیدند و طعنه بارشان شد و پنهان شدند و غم‌بار گشتند و … منتظر ماندند تا وقتش فرا برسد. انتظاری تلخ و طولانی و پر رنج، و سرانجام موعدش فرا رسید. زخم زبان‌ها هنوز ادامه دارد اما حالا دیگر افغانستانی‌ها را با چیزهایی دیگری هم در ایران می‌شناسند. با پافشاری و سخت‌جانی مجاهدت در راه حق؛ با اینکه هرجا اسلام و انسانیت تهدید شود، اولین‌هایی که صف می‌کشند افغانستانی‌ها هستند؛ به اینکه در سوریه هر جا کم می‌آوردند فاطمیون را صدا می‌زدند و به فداکاری و ایثار و شهادت به یاد فاجعه خونبار سال ۶۱ هجری.

حالا قرن‌ها از آن واقعه گذشته است و امروز کوچه‌پس‌کوچه‌های باریک و تنگ گلشهر، طلاب، جاده سیمان و… در «مشهد» و کوچه پس‌کوچه‌های تاریک شهرک قائم و نیروگاه و منطقه شاه‌ابراهیم و…در «قم» گواهی خواهند داد که روزی روزگاری، آدم‌هایی از «خراسان» و از «قم» بزرگترین شهرهای مهاجرپذیر ایران به پا خاستند و از کیلومترها دورتر از «شام»، رنج جنگ به تن خریدند و پا به این سرزمین بلای آخرالزمانی گذاشتند. آدم‌هایی که زندگی‌شان را، زندگی کوچک و جمع‌وجورشان را رها کردند، همسرو دختران و پسران خردسال، چشم بادامی‌های زیبایشان را برای آخرین بار در آغوش گرفتند و روانه این سرزمین شدند تا قرن‌ها بعد از ماجرای خونبار عاشورای سال ۶۱، این بار دیگر پرچم سبز اهل بیت (ع) به روی زمین نیفتد و دخترکی دوباره مضطرب نشود و خاطره تلخ «شام» دوباره تکرار نشود.

از «خراسان» و «قم» تا «شام» راهی نیست. همان‌طور که از «افغانستان» تا «ایران» راه نبود و «آرمان» جغرافیای مرزهای افغانستانی‌هاست.

سید احمد یکی از این آرمانگرایان عصر ماست و همسرش چون کوهی ایستاده بر میراث آرمانی او چندی پیش میهمان خبرگزاری مهر بود و از سید احمد و از روزگار و از افغانستانی‌های مجاهد راه خدا سخن گفت. بخش اول گفتگو با زینب حسینی ا ینجا منتشر شد و حالا بخش دوم گفتگو را می‌خوانید

حالا روزگاری تازه‌ای برای شما آغاز شده بود. گویا با دنیای جدید باید مواجه می‌شدید. از وقایع بعد از تشییع تا امروز بگویید.

تشییع که تمام شد همه به خانه آمدند. یکسری از مسئولین غروب برای تسلیت و تبریک آمدند. حرف‌هایشان اصلاً یادم نمی‌آید فقط می‌رفتم برای احترام می‌نشستم. آخر شب به برادرم گفتم من می‌خواهم سر مزار بروم، روز شلوغ است. هنوز نرسیده به مزار شروع به غر زدن و گله کردن کردم: فقط فکر خودتی، انگارنه‌انگار، این دفعه رفتی که رفتی، دستت درد نکند ممنون از این‌همه لطفت. کجا رفت آن حرفها که هیچ‌وقت تنهایت نمی‌گذارم و عین کوه پشتت هستم. برادرم آمد بلندم کرد و به خانه آمدیم. اصلاً آسان نبود و نمی‌توانم بگویم که من خیلی محکم بودم؛ یا خیلی صبر داشتم و...

درست است شهادت است مقام بالایی است هر کسی نمی‌تواند به آن برسد. خود سیداحمد می‌گفت شهادت خوب شهادتی است که در اوج جوانی باشد در اوج جوانی که داری از همه چیز لذت می‌بری، بکنی و بروی. همه چیزت را در یک کوله بگذاری، بگذاری پشتت و بروی. اما خیلی سخت گذشت؛ مخصوصاً ۴۰ روز اول سخت گذشت! اصلاً آب هم از گلویم پایین نمی‌رفت. از یکجایی به بعد دیدم دارم برعکس حرف‌های احمد عمل می‌کنم نشستم با خودم صحبت کردم که زینب خودت هیچ، به فکر اطرافیانت باش. احمد مادرش را به تو سپرده است. تو این‌طوری باشی، مادرش چه کار کند؟! پسر جوانش را ۳۰ سال بزرگ کرده! مادر خودم هم از ۱۳ سالگی احمد پیشش بوده و مثل پسرش دوستش داشت. انگار احمد پسرش و من عروسش بودم، همیشه هم طرف احمد را می‌گرفت. به خودم گفتم باید وضع را تغییر دهی؛ خدا را شکر هم خدا کمکم کرد هم خانواده خوبی داشتم و خیلی کمکم کردند، اگر پدر، مادر و برادر خوبی نداشتم واقعاً نمی‌توانستم تحمل کنم.

خیلی سخت گذشت ولی گذشت. از یکجایی به بعد تصمیم گرفتم خودم را جمع‌وجور کنم. دوباره شروع به زندگی کردن کردم. درست است می‌گویند هیچ‌کس بعد از هیچ‌کس نمرده، ولی بعد از برخی افراد دیگر نمی‌شود مثل قبل زندگی کرد. هر جا می رفتیم و هر کاری می کردیم یادی از سیداحمد بود و به خاطرم می آمد. سال اول آب هم می‌خوردم یاد احمد می‌افتادم و گریه می‌کردم. با گریه من مادرم، مادربزرگم، برادرم، پدرم و دوستانم گریه می‌کردند. دیدم نمی‌شود و فایده ندارد. آمدم طور دیگر رفتار کردم. به خودم گفتم اگر احمد کنارم است و حضورش مدام تکرار می‌شود، چرا من را به گریه بیندازد، چرا با لبخند در مورد او صحبت نکنم؟

روزهای اول اگر یک نفر خیلی عادی با من یک مقداری تند صحبت می‌کرد می‌گفتم اگر احمد بود جرات داشتید به من بگویید بالای چشمت ابرو هست؟ واقعاً هم این‌طور بود، جلوی احمد خواهرانم به من نمی‌توانستند تو بگویند. می‌گفت من در مورد زینب ظالم‌ترین آدم هستم و همان موقع هم به احمد می‌گفتم چون مرا این‌طور بار آوردی، بعد از تو خیلی اذیت می‌شوم. همه مثل تو با من رفتار نمی‌کنند، باعث می‌شود شکننده بار بیایم، می‌گفت نه تو می‌توانی. خلاصه اگر قبلاً کسی به من چیزی می گفت و غیبت احمد را محسوس حس می کردم و ناراحت می‌شدم از یک جایی به بعد تصمیم گرفتم برعکس عمل کنم. می‌گفتم اینجا احمد را می‌خواست که یک مشت محکم به شما بزند، یا بگوید ساکت شو برو بیرون، صحبت نکن. دیگر طوری شد که دوستان و اساتیدم می‌گفتند چقدر راحت در مورد احمد صحبت می‌کنی، خانواده‌ام عادت کرده بودند. بعضی از مواقع یکجاهایی برمی‌گشتم و حواسم نبود، ۲ سال گذشته بود غروب بود بیدار می‌شدم، تند تند لباس می‌پوشیدم. مادرم می‌گفت چه شده؟ می‌گفتم وای بروم خانه، الآن احمد می‌آید کلید ندارد پشت درب می‌ماند. بعد می‌رفتم جلوی آینه آماده شوم، چشمم به عکس احمد می‌افتاد و یادم می‌آمد. بعد دیگر هیچ چیز نمی‌گفتم و می‌دیدم مادرم دارد گریه می‌کند، من هم سعی می‌کردم عادی رفتار کنم، انگارنه‌انگار اتفاقی افتاده است.

دانشگاه و رشته‌ام را عوض کردم، چون نمی‌خواستم دیگر به دانشگاه قبلی بروم از بس با احمد به آنجا رفته بودم. از دانشگاه برمی‌گشتم یک‌دفعه می‌دیدم دم درب خانه خودمان هستم ولی کس دیگری در آن زندگی می‌کند و سریع به خانه پدرم برمی‌گشتم. از این اتفاقات زیاد می‌افتاد.

۱ یا ۲ سال طول کشید تا بلند شوم و دوباره زندگی کنم، همان موقع به فکرم رسید که وقتی من می‌توانم؛ چرا سعی‌ام را نکنم که بقیه خانواده‌های شهدا هم به زندگی عادی‌شان برگردند! این‌طوری حال خودم هم بهتر است. این شد که از همان سال در خدمت خانواده‌های شهدا آمدم. کنار درسم، هر کاری از دستم برمی‌آمد برایشان انجام دادم. پیش خودم می‌گفتم باید کاری کنم که اتفاقاتی که برایم افتاده برای آن‌ها تکرار نشود. مثلاً روز تشییع سید احمد این‌قدر شلوغ شد که عموهایم نتوانستند نزدیک پیکر شوند. من آمدم گفت برای روزهای تشییع برنامه‌ریزی شود؛ داربست بسته شود؛ اول خانواده‌اش نزدیک شوند و بعد مردم عادی بیایند، نمی‌خواستم آن لحظه‌ها را از دست بدهند، چون همان یک لحظه است و دیگر تکرار نمی‌شود. چون خودم در عمق ماجرا بودم به نظرم کسی مثل من نمی‌توانست بفهمد.

پیش خودم می‌گفتم باید کاری کنم که اتفاقاتی که برایم افتاده برای آن‌ها تکرار نشود. مثلاً روز تشییع سید احمد این‌قدر شلوغ شد که عموهایم نتوانستند نزدیک پیکر شوند. من آمدم گفت برای روزهای تشییع برنامه‌ریزی شود؛ داربست بسته شود؛ اول خانواده‌اش نزدیک شوند و بعد مردم عادی بیایند، نمی‌خواستم آن لحظه‌ها را از دست بدهند از همان اول کنار همسر شهید می‌رفتم، آن کسی که تخصصش را داشت مددکار یا روانشناس را می‌آوردم. اگر همسر شهید باردار بود تحت درمان قرار می‌گرفت، اگر بچه‌هایش کوچک بودند روانشناس و مشاور کودک می‌آوردم تا زودتر سرپا شوند. تأثیراتش را هم بعد از ۶ سال دارم می‌بینم. همسران شهید زودتر به زندگی عادی برمی‌گردند. مخصوصاً اگر همسران شهید فرزند دارند باید خیلی زودتر خود را جمع‌وجور کنند، چون وظیفه‌شان سنگین‌تر است. وقتم را همچنین صرف هیئت شهدا و مدافعین فاطمیون قم کردم. یک هیئت تشکیل دادیم و خدا را شکر خوب پیش رفت. من این ۶ سال را کلاً برای همسر، مادر و خواهر و کلاً خانواده شهدا گذاشتم. هر کاری از توانم برمی‌آمد سعی کردم انجام دهم. هنوز هم احمد هست و خیلی خوب هم هست. بابت کارهای کوچک هم با او مشورت می‌کنم. حتی قهر و دعوا هم می‌کنیم. به خواب برادرم می‌رود او را واسطه می‌کند که زینب با من قهر کرده، برادرم می‌آید می‌گوید تو را خدا در آن دنیا دست از سرش بردار. هنوز هم این‌طوری است! این حالی است که الآن بعد از ۶ سال دارم و خیلی خوب است خدا را شکر!

در مورد خصوصیات و ویژگی‌های سید احمد صحبت‌کنید. خیلی‌ها معتقدند این کسانی که دفعه اول می‌روند و شهید می‌شوند ظاهراً انتخاب شده هستند. رفتار شهید در خانه و با بقیه چطور بود؟

پدرم میوه‌فروشی داشت و بیشتر وقت‌ها احمد می‌رفت جای پدرم می‌نشست تا پدرم به نماز جمعه، خانه فامیل یا مراسمی برود. همسایه‌های جدید فکر می‌کردند احمد پسر پدرم است و. به پدرم گفته بودند پسرت چقدر خجالتی است. به‌شدت خجالتی بود، بیرون خیلی کم‌حرف و در خانه برعکس بود. کسی باور نمی‌کرد و الآن هم باور نمی‌کنند. می‌گفتم احمد آمد خانه تعریف کرد این‌طور و این‌طور شد، مادرم می‌گفت مگر احمد حرف هم می‌زند؟ در این حد بود. تا چیزی نمی‌پرسیدید جواب نمی‌داد و فقط هم سعی می‌کرد همان را جواب دهد. خیلی هم راز نگه‌دار بود؛ یعنی جلویش کسی کاری می‌کرد انگار اصلاً ندیده بود، به‌شخصه این رفتارش را خیلی دوست داشتم. می‌گفتم این رفتار در ما زنان خیلی سخت است، این را به من یاد بده. می‌گفت یکی دو بار تمرین کنی یاد می‌گیری. همه چیز از تمرین است. نمازش را همیشه حتی روز عروسی‌مان اول وقت می‌خواند. یادم است غیبش زده بود. یک ساعت در آرایشگاه منتظر بودم، گفتم دیر آمدی. گفت جایی رفتم. گفتم به من ربطی ندارد، برادرم آمد گفت داشت نماز می‌خواند. هیئتش به جا بود. یک هیئت پدرم داشت یکی هم احمد با برادرانم که هنوز هم هست. الآن هم برادرم آن را ادامه می‌دهد. زیارت و پیاده‌روی کربلایش به راه بود. با مادرم کربلا رفته بود.

اکثراً فکر می‌کنند شهدا خیلی مقدس‌مآب هستند. من شاید خودم دوره دبیرستان درباره شهدای دفاع مقدس این‌طور فکر می‌کردم. فکر می کردم آنها خیلی عجیب‌وغریب بودند و ما نمی‌توانیم مانند آن‌ها باشیم ولی الان می‌بینم که شهدا کنار ما و مثل مل زندگی می‌کردند اکثراً فکر می‌کنند شهدا خیلی مقدس‌مآب هستند. من شاید خودم دوره دبیرستان درباره شهدای دفاع مقدس این‌طور فکر می‌کردم. فکر می کردم آنها خیلی عجیب‌وغریب بودند و ما نمی‌توانیم مانند آن‌ها باشیم ولی الان می‌بینم که شهدا کنار ما و مثل مل زندگی می‌کردند. احمد مثل بقیه، به‌روز لباس می‌پوشید تفریح و مسافرتمان را داشتیم. اگر مشهد و شیراز می‌رفتیم، شمال و کیش هم می‌رفتیم. اگر امامزاده و گلزار شهدا پاتوق ما بود می‌رفتیم (شهید زین‌الدین را خیلی دوست داشت)، از این‌طرف سینما هم پاتوق ما بود. به بوستان‌ها می‌رفتیم موتورسواری را جفتمان خیلی دوست داشتیم. جفتمان بالای ۳۰ بار در زندگی مشترکمان تصادف کردیم. صبح حنابندان تصادف کردیم. یکجایی دیگر پدرم مجبور شد از ما تعهد بگیرد! کارهایی می‌کرد که همه جوانان انجام می‌دهند. اما از غیبت به‌شدت بدش می‌آمد. یادم هست می‌نشستیم با مادرش صحبت می‌کردیم. می‌گفت دارید سمت غیبت می‌روید، صدای تلویزیون را زیاد یا بحث را عوض می‌کرد. ما هم می‌فهمیدیم و سکوت می‌کردیم. یک‌بار گفتم احمد زشت است مادرت دارد صحبت می‌کند یک‌دفعه صدای تلویزیون را زیاد می‌کنی، گفت زینب من نمی‌توانم به مادرم بگویم ساکت شو یا درباره فلانی حرف نزن وقتی این کار را می‌کنم خودش متوجه می‌شود. می‌گفت غیبت بد است. غیبت یک گناهی است که باعث می‌شود راحت‌تر گناهان دیگر را انجام دهی، قبحش را می‌ریزد. نماز هم برعکسش است و تو را از خیلی از گناهان نگه می‌دارد.

دوستان آن‌طرفی‌اش می‌گفتند در پادگان که پتو می‌دادند همه ۲، ۳ تایی برمی‌داشتند احمد اصلاً برنمی‌داشت. این‌قدر آرام و مظلوم بود! ما می‌رفتیم از بقیه می‌گرفتیم به احمد می‌دادیم! کلاً این‌طور بود، کاری به کار کسی نداشت سرش در زندگی خودش بود.

با خانواده شهدای فاطمیون زیاد در ارتباط هستید، یک مقدار در مورد این خانواده‌های گرامی صحبت کنید. الآن مسئله‌ها و دغدغه‌هایشان چیست؟ از ایران چه انتظاری دارند؟ رسیدگی مسئولین چطور است؟

الآن چند سالی که ما با خانواده فاطمیون یک هیئت مستقل در قم تشکیل دادیم.با رأی‌گیری بین خانواده‌های رزمنده، شهدا و جانبازان، رئیس هیئت، معاون اول، مسئول خدمات و… از خود خانواده شهدا انتخاب شدند.الآن من در هیئت معاون اول هستم و معاون فرهنگی حساب می‌شوم. آن قدری که از خانواده‌ها خبر دارم یکسری مسائل همان نیش و کنایه‌هاست که خیلی اذیت‌کننده بود و خدا را شکر پس از دیدارهایی که رهبر معظم انقلاب در مشهد با خانواده‌های فاطمیون داشتند و آنجا در مورد فاطمیون صحبت کردند و همین طور اتفاقاتی که این چند ساله افتاد مردم دیدشان خیلی عوض شد و نیش و کنایه‌ها خیلی کمتر شد. علاوه بر اینکه در قم فضا با شهرهای دیگر خیلی فرق می‌کند، دید مردم در این چیزها بازتر و پذیرششان راحت‌تر است. شهدای ما بیشترشان هم خانواده‌های ساکن ایران دارند؛ یعنی ۷۰ درصدشان این‌طور است. ما در فاطمیون شهید کارگر، مهندس (مصطفی کریمی، مهندس عمران)، دانشجو (که برای شهدای دانشجو کنگره جدا می‌گیریم)، طلبه و روحانی و نخبه خیلی داریم (شهید هاشمی‌نژاد اولین شهید قاضی هستند).

الآن مشکلات دیگر فاطمیون با عنایت رهبری و سردار سلیمانی که خداوند رحمتش کند تا اندازه زیادی حل شده است. دسترسی ما این‌قدر به سردار سلیمانی آسان بود که شاید به استاندار شهرمان این‌قدر آسان نبود. ارتباط گرفتن با دخترشان زینب که خودشان در حوزه همسران شهدا کار می‌کردند و می‌کنند بسیار راحت بود.

البته کمبودهایی هم هست که از زبان خانواده‌ها نشنیدم ولی خودم به‌عنوان عضوی از خانواده شهدا احساس می‌کنم. یکی اینکه به یکسری از شهدا کم پرداخته شده است. دیدی در مردم هست که فکر می‌کنند شهدای فاطمیون یا بی‌سواد هستند یا سطح پایین هستند یا در ایران مشکلات داشتند، ولی اگر ببینید در قم خیلی شهید داریم که از نظر مالی و تحصیلی سطح بالا بودند.

دیدی در مردم هست که فکر می‌کنند شهدای فاطمیون یا بی‌سواد هستند یا سطح پایین هستند یا در ایران مشکلات داشتند، ولی اگر ببینید در قم خیلی شهید داریم که از نظر مالی و تحصیلی سطح بالا بودند خانواده شهید داریم پدر و پسر شهید هستند. شهید داریم که ۱۶ ساله است ولی سنش را بیشتر زده که برود، اتفاقاتی که در دفاع مقدس می‌افتاد الآن دارد تکرار می‌شود و این‌ها غیرقابل‌انکار است. اگر الان می‌گویند آنها غیرقابل‌باور بوده و داستان‌سرایی است الآن به چشم می‌بینیم؛ خانواده‌ها و مدارک حاضر است. باید روی این‌ها کار شود. در مشهد شهید داریم قهرمان ورزشی بوده است. خیلی از شهدا موقعیت‌های خوبی داشتند، به قول عامه پشت پا زدند به همه چیز. به قول احمد بین خوب و خوب‌تر خوب‌تر را انتخاب کردند. احمد همیشه به من می‌گفت زینب من تو را خیلی دوست دارم ولی حضرت زینب (س) را خیلی بیشتر دوست دارم. روی این‌ها باید کار شود. من شهدای فاطمیون را می‌گویم ولی برای همه باید کار شود. در شهدای ایرانی شهیدی در شمال داریم که وکیل بوده و حقوق خوانده بوده، در ورزش هم موفق بوده، پدر و مادرش هم تحصیل‌کرده بودند. به قم آمدند ما برایشان مراسم گرفتیم. یک جوان به‌روز، سطح اجتماعی خیلی بالا. ما در شهدای مدافع حرم شهیدی داشتیم که به نام شهید بنز سوار معروف است.روی این‌ها خیلی کم کار شده است..

یک مسئله دیگر هم اینکه بچه‌های شهدا کوچک بودند و الآن دارند بزرگ می‌شوند. دیگر نباید گفت خودشان بزرگ می‌شوند. هر روز که بزرگ‌تر می‌شوند مشکلاتشان هم با آن‌ها بزرگ‌تر می‌شود فضا هم فضای مسمومی است. روی مشاوره و کارهای تربیتی بچه‌ها باید حتماً کار شود.

روی بحث مالی، بیمه و تابعیت خانواده‌ها دیگر مشکلی ندارند و تقریباً حل شده است حالا مشکلات جزئی هست. در بحث رزمنده‌ها و جانبازان یکسری مشکلات است باید به گوش مسئولین برسد. رزمنده‌هایی که یک دوره می‌رفتند الآن نمی‌روند، دیگر نمی‌توانند به کشور خود برگردند پرونده‌هایشان کند پیش می‌رود که باید تسریع شود.

ما در دفاع مقدس هم رزمنده‌های افغانستانی داشتیم و حالا هم فاطمیون به‌عنوان بازوی قوی محور مقاومت مطرح شده است. ظاهراً در سال‌های اخیر به برکت خون شهدای فاطمیون در مواجه دولت و مسئولین و مردم ایرانی با مهاجرین افغانستانی اتفاقات خوبی در حال رخ دادن است. نظر شما چیست؟

همیشه وقتی حق هست باطل هم هست. الآن همان‌قدر که موافق فاطمیون داریم مخالفش را هم داریم همان‌قدر که دارند روی چهره مثبت فاطمیون کار می‌کنند از آن‌طرف کار می‌کنند آن را منفی نشان دهند، رسانه هم قوی‌ترین سلاح است و به نظرم ما کم‌کاری‌هایی در بحث‌های رسانه‌ای داشته‌ایم. وقتی من به دانشگاه جدیدم رفتم؛ وقتی می‌فهمیدند من همسر شهید هستم به شدت تعجب می‌کردند. می‌گفتند ما از همسر شهید دید دیگری داریم ما فکر می‌کردیم الآن ایران طور دیگر با شما رفتار می‌کند و امکانات عجیب‌وغریب در اختیار شما می‌گذارد.

ما هم بیاییم و در مقابل این جوسازی‌ها روشنگری کنیم.. نظر من این است الآن روابط بین ایرانی ها و افغانستانی ها خیلی بهتر شده است. اما از آن طرف گروه‌هایی که همیشه سعی کرده‌اند رابطه ایرانی‌ها و افغانستانی‌ها را خراب کنند هم دارند کار می کنند.از قدیم هم این‌طور بوده و این چیزی است که در ذهن خیلی از بچه‌های ما شکل گرفته است. یک بچه افغانستانی در ذهنش شکل گرفته همیشه خودش را سطح پایین‌تر بداند. مثل یک مزاحم بداند!

الآن خیلی از جوانان افغانستانی خودمان از شهدای دفاع مقدسی افغانستان خبر ندارند. در گلزار شهدای قم وقتی قدم می‌زنم کلی شهدای افغانستانی می‌بینم که شاید ۲ تایشان را بشناسم که در موردشان کاری شده است یک بچه ایرانی به بچه افغانستانی همیشه به دید کسی که به خاطر فقر و بیکاری به ایران آمده نگاه می‌کند؛ مثل مهمان ناخوانده‌ای که به خانه آدم می‌آید و بیش‌ازحد می‌ماند و آدم خسته می‌شود نگاه می‌کند این تفکر باید درست شود. اساسی و ریشه‌ای هم باید درست شود. الآن خیلی از جوانان افغانستانی خودمان از شهدای دفاع مقدسی افغانستان خبر ندارند. در گلزار شهدای قم وقتی قدم می‌زنم کلی شهدای افغانستانی می‌بینم که شاید ۲ تایشان را بشناسم که در موردشان کاری شده است! در مجموع به نظرم روبابط بهتر شده آن نقطه عطفی که باید پیش بیاید و همه چیز را متحول کند پیش نیامده است. اگر این تفکر در همین نسل درست نشود ادامه پیدا می‌کند و به نسل‌های بعد می‌رسد و فرصتی نمی‌ماند که درست شود.

175
0 0

لینک های مفید

طراحی لوگو دراصفهان

بروزترین بانک اطلاعات مشاغل

کرم پودر

سنگ برای قرنیز ساختمان

لوازم یدکی اس دبیلیو ام SWM

معرفی برترین رمان ها


$(window).load(function () { 'use strict'; function activeStickyKit() { $('[data-sticky_column]').stick_in_parent({ parent: '[data-sticky_parent]' }); // bootstrap col position $('[data-sticky_column]') .on('sticky_kit:bottom', function (e) { $(this).parent().css('position', 'static'); }) .on('sticky_kit:unbottom', function (e) { $(this).parent().css('position', 'relative'); }); }; activeStickyKit(); function detachStickyKit() { $('[data-sticky_column]').trigger("sticky_kit:detach"); }; var screen = 768; var windowHeight, windowWidth; windowWidth = $(window).width(); if ((windowWidth < screen)) { detachStickyKit(); } else { activeStickyKit(); } // windowSize // window resize function windowSize() { windowHeight = window.innerHeight ? window.innerHeight : $(window).height(); windowWidth = window.innerWidth ? window.innerWidth : $(window).width(); } windowSize(); // Returns a function, that, as long as it continues to be invoked, will not // be triggered. The function will be called after it stops being called for // N milliseconds. If `immediate` is passed, trigger the function on the // leading edge, instead of the trailing. function debounce(func, wait, immediate) { var timeout; return function () { var context = this, args = arguments; var later = function () { timeout = null; if (!immediate) func.apply(context, args); }; var callNow = immediate && !timeout; clearTimeout(timeout); timeout = setTimeout(later, wait); if (callNow) func.apply(context, args); }; }; $(window).resize(debounce(function () { windowSize(); $(document.body).trigger("sticky_kit:recalc"); if (windowWidth < screen) { detachStickyKit(); } else { activeStickyKit(); } }, 250)); });