به نقل از سایت اخبار انقلاب و دفاع مقدس : به گزارش خبرنگار مهر، پس از سی و چند سال تأمل یک شاعر و نویسنده، چند کتاب با موضوع اسارت، در برگیرنده داستانهایی مستند از زندگی اسرای عراقی در اردوگاههای ایران، با وحدت راوی و نویسنده، چاپ و منتشر شد. از ناصر صارمی، بجز «خرداد که می شود» دو کتاب دیگر با همین موضوع و با نثر داستانی متفاوت، همراه با چند عکس و دستخط طی سالهای اخیر منتشر شده است. کتاب آخر او نیز پیرامون زندگی اسرای عراقی در ایران است که به صورت یک گزارش داستانی، این بار توسط نشر صریر روانه بازار شده است. کتابهای صارمی به ویژه «خرداد که میشود» بیآنکه از جایی تقویت و یا به بازار کتاب تحمیل شود، به چاپهای بعدی رسیدند.
عنوان کتاب نخست صارمی، «جنگ را ما شروع کردیم» برگرفته از خودنوشت یک اسیر عراقی بر دیوار درمانگاه یکی از اردوگاههای ایران در سالهای اول جنگ است. اسیر عراقی، پس از خودزنی با خون خودش نوشت: «نحن بَدانالحرب» یعنی جنگ را ما شروع کردیم. این کتاب در یکصد صفحه و توسط انتشارات پیام آزادگان در سال ۹۱ منتشر شد.
دومین کتاب «خرداد که می شود» عنوان دارد که در قالب یک کتاب ۲۳۰ صفحهای توسط همان موسسه فرهنگی ـ هنری یعنی پیام آزادگان با ویراستاری فرزانه قلعه قوند(معاونت پژوهشی) روانه بازار نشر شده است.
در اردیبهشت۹۴ «خرداد که میشود» همزمان با برگزاری نمایشگاه بینالمللی کتاب تهران، در دانشگاه ملایر با حضور نویسنده و تنی چند از اساتید دانشگاه و اعضای هیات علمی و هنرمندان رشته های مختلف رونمایی شد. این کتاب یکی از پرفروشترین کتابهای بخش جنگ و بخصوص نشر پیام آزادگان در نمایشگاه بیست و هشتم بود.
«خرداد که می شود» با دستخط یک اسیر عراقی شروع میشود ، از آیات قرآن به تناسب موقعیت بهره میبرد، سری به انجیل و تورات میزند و در فصل آخر با یادداشت یکی از اساتید دانشگاه اصفهان، خانم هلن اولیایینیا که پیشتر خاطرات دانشجویان آزاده را جمعآوری کرده و به زبان انگلیسی برگردانده، پایان مییابد.
قابل ذکر اینکه صارمی گزیدهای از هر دو کتاب «جنگ را ما شروع کردیم» و «خرداد که میشود» را به زبان انگلیسی ترجمه کرده که امیدواریم در آیندهای نزدیک چاپ و منتشر شود.
نویسنده «خرداد که میشود» را در بیست و نه گزارش داستانی کوتاه، بسیار جذاب و البته مستند و بدون حاشیهپردازی و اغراق به همراه چند دستخط و سند مربوط به همان روزها (سال ۱۳۶۱ و ۱۳۶۲) به گفته خودش پس از ۳۲ سال ارائه میدهد. هرچند داستانهای کوتاه ناصر صارمی به دلیل اصرار او بر مستند بودن و نزدیکی بیشتر به واقعیت و حقیقت در پارهای موارد از مولفههای داستانی کمی فاصله گرفته است اما تهی از زیباییهای داستانهای کوتاه نیستند. این نویسنده، بخشی از تاریخ جنگ را ـ که شاید کمتر بدان پرداخته شده ـ روایت میکند و خاطراتش را صادقانه در اختیار مخاطب روز قرار میدهد. صارمی را که پیشتر از اینها به عنوان شاعر میشناختیم این دو کتاب را از نازک اندیشیهای شاعرانه بینصیب نگذاشته است.
کتاب دیگر ناصر صارمی در فضای تاریخ شفاهی «خیمههای قومس» نام گرفته و با این عبارات آغاز میشود:
«اینجا خانه تو نیست، مهمان هم نیستی؛ پس چرا آمدهای؟ مگر نمیدانی مسافری که نداند کجا میرود، اسیر میشود؟! اینها را من گفتم و او که در استیصال بود، میگفت: «اشتباه کردم، اغوا شدم، با تو دشمنی ندارم. با من مهربان باش. دشمن بود اما در بند و من در این اسارتگاه، نگاه انسان به انسان به او داشتم.»
خیمههای قومس، به دلیل ارتباط ویژه روایتها با موقعیت مکانی، بیش از همه میتواند برای اهالی سمنان، شاهرود، دامغان، سرخه، شهمیرزاد و آن حوالی خواندنی باشد.
گزارشهای داستانی این کتاب به اردوگاهی در حوالی شهر سمنان مربوط شده است. صارمی معتقد است که زندگی اسیران جنگی حاضر در ایران بخش تقریباً فراموش شدهای از تاریخ و جنگ است وی ابراز میکند: نوشتن تاریخ شفاهی، خواننده را مطمئن و امیدوار به صداقت نویسنده میکند، خصوصاً وقتی که نویسنده و راوی، هر دو، یک نفر باشند. نویسنده کتاب مورد بحث بر این باور است جلب و جذب مخاطب جز با پرهیز از اغراق و توهّم، امکان پذیر نیست. وی در باره اهداف خود و نوشتن این کتاب، ابراز میکند که « در وهله نخست، به نمایش گذاشتن شکل منفور و پلید جنگ و یکی از تبعات بدیهی آن یعنی اسارت را پیش رو داشتهام. همچنین با اتکا به مستندات، آغازگر جنگ را بدون شعار معرفی کردهام. دیگر این که برای آنها که با زندگی اسرای ایرانی در عراق از طریق کتاب یا رسانهها آشنایی دارند، تفاوت طرز برخورد ایرانیان با اسرای جنگی و نگاه انسان به انسان را با رفتار در اردوگاههای عراق با اسرای ایرانی را باز گفتهام. اینها همه بخشی از تاریخ هستند که دوباره تکرار نخواهند شد. آدمهایی که در داستانهای خود از آنها نام بردهام، اکثراً زندهاند و در سراسر دنیا دارند زندگی می کنند.» به همین دلیل از کتابهای قبل و اخیر به دست اهالی کتاب در کشورهای اروپایی مثل فرانسه و ایتالیا رسیده است و ترجمه آنها به زبانهای دیگر میتواند مفید و مؤثر باشد.
خیمههای قومس، به دلیل ارتباط ویژه روایتها با موقعیت مکانی، بیش از همه میتواند برای اهالی سمنان، شاهرود، دامغان، سرخه، شهمیرزاد و آن حوالی خواندنی باشد.
این نویسنده در باره علت تأخیر خود برای نوشتن کتابهای فوقالذکر میگوید: من گاهی شاعرم، داستاننویس نیستم و پاگذاشتن در عرصه قصهنویسی، آن هم وقتی پای تاریخ در میان باشد، جسارت میخواهد. از طرفی واقعاً نمیخواستم این کار را بکنم و از سوی دیگر، این خاطرات تکرار نشدنی و بیبدیل سالهای متمادی با من بودند و خیلی پیش میآمد دوستانی که پارهای از آنها را میشنیدند، از من میخواستند تا را تحریرشان کنم و میگفتند شنیدنی و جالب هستند. بالاخره پای امتحان و خطا به وسط کشیده شد و دست به کار نوشتن شدم. دو کتاب قبلی روی هم رفته ۳۶ داستان کوتاه را در بر میگیرند و کتاب خیمههای قومس در مجموع یک گزارش داستانی پیوسته است که امیدوارم خواندنی و البته تأثیرگذار باشد.
صارمی اضافه میکند: که یادداشت های دیگری در همین محتوا و فرم در قالب یک داستان پیوسته و مستند به روایت و نویسندگی خود دارد که مرحله ی پایانی ویرایش را طی میکند و چشم به یافتن یک ناشر خوب دوخته است.
در بخشی از کتاب خیمههای قومس آمده است:
اردوگاه اسرای عراقی، سمنان ـ مرداد ۱۳۶۲ آن روزها چقدر آدمها بیتکلّف و پیرایه بودند. کسی در پی مدال نبود، هیچکس به لوح افتخار فکر نمیکرد. قرار نبود مردم از هم تشکر کنند؛ چون تلاش و گذشتن از همه چیز و سبقت از یکدیگر در سایه یکرنگی، همهگیر شده بود. تنها میشد از خدا تشکر کرد که این همه مهربانی در دلهای آفریدگانش سرازیر کرده. حتی در دل این کویر، نه آسمانِ شب، نقرهبارانش را دریغ میکرد، نه آسمان روز، آن آبی قشنگ و جانپرورش را زیر پوشش خاکستری از ما پنهان میداشت.
سیمها، خاردار نشده بودند تا زندانیان جنگی را آزار بدهند. سیمهای خاردار، دست بر کمر ستونهای آهنی زده بودند تا با قدرت بیشتری، آنها را در بر بگیرند. تا فرار نکنند، نه از کمپ، بلکه از حقیقت. آنـجا اسارتگاه بود؛ اما میتوانست یک مدرسه باشد، حتی با این سیمها.
عنوان کتاب نخست صارمی، «جنگ را ما شروع کردیم» برگرفته از خودنوشت یک اسیر عراقی بر دیوار درمانگاه یکی از اردوگاههای ایران در سالهای اول جنگ است. اسیر عراقی، پس از خودزنی با خون خودش نوشت: «نحن بَدانالحرب» یعنی جنگ را ما شروع کردیم.
روزی داغتر از همیشه، استوار و گروهبان آجرلو که معاونش بود، در حال گشتزنی بودند. استوار از فرزندی غیره منتظره و ناخواسته که زنش در میانسالی برایش برایش به دنیا خواهد آورد، برای گروهبان سخن میگفت. گاه نگران میشد و گاه لبخند میزد. او میگفت: «کار خداست.» استوار پس از سیونه روز، امروز موفق شده بود با خانه همسایه پدر زنش تماس تلفنی بگیرد تا همسایه، برادرِ همسرش را صدا بزند و او از احوال خانواده باخبر شود. او از این بابت شاد بود.
گروهبان هم از سرآمدن موعد اجاره خانه و دردسرهای تخلیه منزل و پیدا کردن خانهای جدید شکوه داشت. آنها با هم از ضلع جنوبی کمپ دو، گذر میکردند. استوار طبق عادت، شستهای دو دستش را از روی شکم، پشت فانسقه انداخته بود و هرازگاهی آرام، برجکهای ضلع غربی را با سربازاناش برانداز میکرد.
استوار، بسته سیگاری با مارک آزادی و رنگ قرمز از جیب سمت راست بلوزش بیرون کشید، روی سمت چپ لبش گذاشت و گفت: «آجر، تا حالا به این فکر افتادی اگر اسیر میشدی، چه خاکی به سرت میکردی؟»
گروهبان آجرلو که سرش پایین بود تا شیطنت دو تا مارمولک را روی زمین تماشا کند، جواب داد: «نه. اسیر؟ نه. اصلاً چرا باید اسیر بشوم؟»
استوار که سیگارش هنوز خاموش بود و با حرکت لبها بالا و پایین میجهید، گفت: «چرا ندارد؟! هر کدام از ما ممکن است در جنگ اسیر بشویم. این همه آدم که میبینی، مثل تو فکر میکردند؛ اما حالا پشت این سیمها توی کمپ، دارند غاز میچرانند.»
گروهبان گفت: «من اسیر بشو نیستم. میجنگم تا آخر خط. »
استوار گفت: «اگر محاصره شدی، دیگر آخر خطی وجود ندارد. باید دور خودت بچرخی تا تسلیم بشوی.»
گروهبان گفت: «حالا چرا تو اینقدر گیر دادی به این که من توی این عرصات دربهدری و خانهبهدوشی اسیر بشوم؟»
بعد هر دو با هم خندیدند.
استوار در حالی که به کمپ دو و اسرای داخل آن اشاره میکرد، پرسید: « آجرلو، فکر نمیکنی اینها خیلی زود تسلیم شدند؟»
گروهبان گفت: «مگر چارهای هم داشتند؟ اینهایی که من دارم میبینم، اتفاقاً خیلی زودتر از این باید اسیر میشدند.»
استوار با تکان دادن سر، تأیید کرد و گفت: «راست میگویی، من با خیلی از آنها گفتگو کردم، بدبخت و بیانگیزهاند.»
استوار به دورترها اشاره کرد و گفت: «مثلاً در آن چادر، که از ردیف اول، چهارمین چادر است، یک نفر هست به اسم هانی، خدا میداند چند سال دارد، او را برای چه آوردهاند؟.....»